رمان شوکا پارت ۵۰6 ماه پیش۱ دیدگاه 🤍🤍🤍🤍 صدای بلند خاتون حرفش را برید. – بس کن… بس کن خدیجه. از خدا بترس که اینجور داری تهمت میزنی. مهمونی، خواهرمی، احترامت واجبه ولی حرمت این…
رمان شوکا پارت ۴۹6 ماه پیش 🤍🤍🤍🤍 شوکه سر جایم ایستادم و نگاهش کردم. کارهای یاسین را پای علاقه گذاشته بود و خبر نداشت پسرش فقط دنبال کسیست که اسم همسر را یدک بکشد…
رمان شوکا پارت ۴۸6 ماه پیش۱ دیدگاه 🤍🤍🤍🤍 هرچه که سالها برای رفع مشکل دیگران رسا و بیشکوشبهه سخنرانی میکردم، به خودم که رسیدم، واماندم. کاش منظورم را میفهمید و نیازی به توضیح…
رمان شوکا پارت ۴۷6 ماه پیش۱ دیدگاه 🤍🤍🤍🤍 جلو رفتم و نگاهی به دستان پرش انداختم. مانعی بود برای بغل کردنش. – من نوکرتم… تو بزرگی کن و اینبار این پسر بیعقلت رو…
رمان شوکا پارت ۴۶6 ماه پیش۴ دیدگاه #پارت_۱۹۵ 🤍🤍🤍🤍 سر چرخاند و چشمغرهی غلیظی به مادرش رفت. بازویش را با حرص از دست خاتون کشید و غرید: – الکی ازش دفاع نکنید. من…
رمان شوکا پارت ۴۵6 ماه پیش۱ دیدگاه 🤍🤍🤍🤍 سر آورده بودم؟! شاید اگر کمی بیشتر در این محل میچرخیدم، سر خودم را برایش میآوردند. – حا… حاج خانوم باز کن… توروخدا… منم……
رمان شوکا پارت ۴۴6 ماه پیش۲ دیدگاه ن۱۸۵ 🤍🤍🤍🤍 خاتون پرده را انداخت و یاسین خواست لب باز کند که اجازه ندادم. – میدونم باید حد خودم رو بدونم ولی خون به جگرم کردید…
رمان شوکا پارت ۴۳6 ماه پیش۳ دیدگاه۱۷۹ 🤍🤍🤍🤍 صدای بسته شدن در که آمد، چشمانم را باز کردم و بلند شدم. خاتون با چهرهای گرفته به سمتم آمد که فرصت ندادم و تندتند…
رمان شوکا پارت ۴۲6 ماه پیش۵ دیدگاه۱۷۳ 🤍🤍🤍🤍 نگاه متعجب و عصبیاش صورت خیس از اشکم را رصد کرد. – گریه میکنی واقعاً؟! واسه یه آدم بیسروپا اینطور اشک میریزی؟! بازویم را بیرون…
رمان شوکا پارت ۴۱6 ماه پیش۳ دیدگاه با چشمهایش ملتمسش نگاهم کرد. – هیییش… توروخدا آروم. الان همه رو بیدار میکنی. آخ… نفسهایش از درد تند شده بود و قلب من هم از ترس…
رمان شوکا پارت ۴۰6 ماه پیش۱۳ دیدگاه 🤍🤍🤍🤍 غیرت؟ چه کلمه غریبی… این مرد مگر بویی هم از شرافت و مردانگی برده بود که حالا دم از آن میزد؟! اویی که نوچههای الواتتر…
رمان شوکا پارت ۳۹6 ماه پیش۴ دیدگاه 🤍🤍🤍🤍 قبلاً هم گفته بودم قوی بودن سخت است؟ گمان کنم گفته بودم و اینبار باید تاکید میکردم. قوی بودن سخت بود، خیلی سخت… دقیقاً مثل کندن…
رمان شوکا پارت۳۸7 ماه پیش۴ دیدگاه ن بالاخره بعد از چند روز نیمچه لبخندی روی صورت گردش نشست. انگار نرم کردن دلش در عین سختیاش برای من کمبها بود. *** ” آهو…
رمان شوکا پارت۳۷7 ماه پیش۴ دیدگاه 🤍🤍🤍🤍 انگار واقعاً حکمی به اسم همسر برایش نداشتم و به قول خودش اگر برایش قباحت نداشت، همان همشیرهی روزهای اول صدایم میکرد. – ببخشید… آقا…
رمان شوکا پارت ۳۶7 ماه پیش۲ دیدگاه چقدر بیحواس شده بود. یاسین که متوجه ناراحتیش شد، سریع گفت: – نمیخواد شوخی کردم، نه که وظیفهی شما باشه، دیدم خیلی وقته تو آشپزخونهای، گفتم حتماً…