رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۲۹

۱ دیدگاه
      – شما پرسیدی چرا و من نگفتم دلیلشو؟ چه دل خوشی دارید شماها. انگار از سر دلخوشی اومده زن من شده.   شکوفه کلافه از گریه‌های بچه‌اش،…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۲۸

۴ دیدگاه
  چرا فکر کرده بود مردی سی‌وچندساله برای رضای خدا عقدش می‌کند، بدون اینکه چشم طمع به تنش داشته باشد؟ نگاهش را دورتادور اتاق انداخت و در تصمیمی ناگهانی، با…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۲۷

۳ دیدگاه
    🤍🤍🤍🤍   لپش را از داخل گزید و جلوی زبانش را گرفت. – ممنون راحتم. اینا چیه؟   یاسین که انگار تازه یادش افتاده باشد برای چه کاری…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۲۶

۳ دیدگاه
    دست در جیب فرو برد و مکث کرد. انقدری هم بی‌دست‌وپا نبود و عقلش می‌رسید که هر زنی جز این لباس‌ها، نیاز به چیزهای دیگری از جمله لباس…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۲۵

۳ دیدگاه
      حسی با ته مایه‌های مرام و معرفت وادارش می‌کرد تا هر آنچه که برای خواهران خود می‌خواست، برای اون هم گرامی بدارد. همان‌طور که صیغه‌ی موقت را…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۲۴

۳ دیدگاه
    صدای خاتون بود که ناگهانی از دهانش پرید و آهو را از عالم هپروت بیرون آورد.   برای یک عقد صوری که قرار نبود سرانجامی داشته باشد، چهارده…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۲۳

۱ دیدگاه
    جانش به لب آمده و تنش از ناراحتی به عرق نشسته بود. ای کاش پدرش زنده بود، ای کاش… سر پایین انداخت و شرم‌زده لب زد. – بگید…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۲۲

۲ دیدگاه
      میان حرفش پرید و توپید. – پتو نداشت که نداشت، نمی‌مرد که…   انگار تازه سرِ بی روسری آهو را دید که چنگ بر گونه زد. –…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۲۱

۳ دیدگاه
      خاتون بهت‌زده بشقاب میوه‌ را روی میز گذاشت. – بچه‌م یاسر خوبه اینجا نیست بشنوه این حرف‌هارو! چی درموردش فکر کردید که این‌طوری می‌گید؟ حالا خوبه اون…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۲۰

۴ دیدگاه
    آه سردی کشید و سینی غذا را جلوتر آورد. طعم مطبوع غذا تازه داشت رنگ به رخ سفیدش می‌داد که زود کنار کشید. در حد دوسه قاشق برای…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۱۹

۱ دیدگاه
  ن چشم‌های مرد از تعجب درشت شد. او اصلاً به خاطر اینکه مبادا آهو چیزی بشنود، صدا بالا نمی‌برد! – من غلط کنم صدام رو برای شما بالا ببرم!…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۱۸

۱ دیدگاه
    لبش را زیر دندان گزید و قاشق را در دست فشرد. اگر آهو این حرف‌ها را می‌شنید چه؟ دلش از لحن تحقیرآمیز مادرش گرفت.‌‌ قبلاً از این اخلاق‌ها…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۱۷

۱ دیدگاه
    آهو تکیه‌اش را به دیوار داد و از فکرهایی که مادر یاسین درموردش می‌کرد، با غم پلک روی هم فشرد، همین یک قلم را کم داشت. به عنوان…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۱۶

۱ دیدگاه
          با تعجب پرسید. – اینجا دیگه کجاست؟ کجا پیاده شم؟   از آینه نگاهی گذرا به او انداخت. حق داشت تعجب کند ولی زیاد حال…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۱۵

۲ دیدگاه
    با تعجب به خودش اشاره کرد. – با من هستین؟   پرستار نگاه چپکی به او کرد و تشر زد. – مرد دیگه‌ای مگه تو این اتاق هست؟…