رمان غیاث پارت ۴۵

بدون دیدگاه
      داراب، غیاث را دور زده بود؟ مگر می‌شد؟ دارابی که در این مدت کوتاه شناخته بودم حتی جانش را به پای غیاث میداد و حالا…   خواستم…

رمان غیاث پارت ۴۴

بدون دیدگاه
          شانه‌هایم از ترس بالا پرید و صدای خانم جان آمد که با ترس به گونه‌اش کوبید و گفت:   – یا حسین، چیشده؟ غیاث مادر؟…

رمان غیاث پارت ۴۳

بدون دیدگاه
    لحنِ عجیب حرف زدن و حالتِ خاص نگاهش حالم را زیر و رو کرد.   شکوفه‌های سرخِ شرم روی گونه‌هایم ریشه دواند و سر به زیر گرفته و…

رمان غیاث پارت ۴۲

بدون دیدگاه
          بی حوصله از حرف‌های صد من یک غازش زیرِ دستش کوبیده و گفتم:   – لازم نیس کسی چیزیو واسه من توضیح بده، وقتی پشت…

رمان غیاث پارت ۴۱

۱ دیدگاه
        بی حرف سری تکان داده و از اتاق خارج شدم. نامه‌هایی که یکی پس از دیگری به دستم می‌رسید، چهار سالِ پیش را برایم یاداوری می‌کرد!…

رمان غیاث پارت ۴۰

۱ دیدگاه
    ملیسا دست از تقلا کردن کشید و نگاهش را نرم نرم به پایین پایمان کشاند! با دیدن لختی پایین تنه‌ام سریع پلک بست و پر از خجالت پچ…

رمان غیاث پارت ۳۹

بدون دیدگاه
      دلم برای لحن مستاصلش ریخت و با این حال با بی رحمی گفتم:   – برو اونور لباست کثیفه منم کثیف میکنی!   دست‌هایش دورِ کمرم شل…

رمان غیاث پارت۳۸

بدون دیدگاه
    – وقتی جای گیاهِ بامبو رو عوض کنی، دیگه رشد نمیکنه و پژمرده میشه میدونی چرا؟چون ریششو همونجا جا میذاره!   به نیم رخِ داراب که در حالِ…

رمان غیاث پارت۳۷

۱ دیدگاه
  از کلامم طعنه چکه می‌کرد. نفسش‌ را پر از کلافگی بیرون فرستاد و موهای اشفته‌اش را به چنگ گرفت.   چرا حال و روزش آزام می‌داد؟ قلبِ بی عقلم…

رمان غیاث پارت۳۶

بدون دیدگاه
  میانِ خواب و بیداری صدای آرامش در گوشم طنین انداخته بود. می‌فهمیدم و متوجه نمیشدم که چه میگوید.   بجز یک جفت چشمِ نگران و دو مردمکی که حال…

رمان غیاث پارت۳۵

بدون دیدگاه
    [ملیسا]   دستم روی دستگیره‌ی در ثابت ماند. تکانِ سختی که شانه‌هایم خورد را به وضوح حس کردم.   حس می کردم صدایِ ترک برداشتنِ قلبم به قدری…

رمان غیاث پارت۳۴

بدون دیدگاه
    بی حرف عقب گرد کرد و وارد اتاق شد. صدای هق هقِ غزاله همچنان در گوشم زنگ میخورد!   روی مبلِ زِوار درفته.ای که دقیقا پشت سرمان بود…

رمان غیاث پارت۳ ۳

بدون دیدگاه
  یادِ دیشب و نگرانیِ شیرینی که برایم به خرج داده بود، کنجِ لبم را بالا فرستاد!   دستی به موهای بیرون ریخته از شالش کشیدم و قبل از اینکه…

رمان غیاث پارت ۳۲

بدون دیدگاه
  نفسش را بریده بریده بیرون فرستاد، نگاهش را به من کشید و گفت:   – واسه ما خانواده خیلی مهمه دختر! تا الانم که تو این خونه بودی نپرسیدم…

رمان غیاث پارت ۳۱

۱ دیدگاه
  خواستم موافقت کنم اما چشمم که به کبودی کنارِ پلکش افتاد لب گزیدم!   شب‌های نیامدنش قرار بود همینقدر سخت و دیر سپری شود؟   قرار بود خودم را…