رمان ماهرو پارت 17

۴ دیدگاه
      رسیدیم خانه هیچ بحثی بین ما رد و بدل نشد خاله مشغول اشپزی بود. فرشته را هم ندیدم. وارد اتاقم شدم لباس هایم را عوض کردم. ماهان…

رمان ماهرو پارت 16

بدون دیدگاه
          کاملا معلوم بود که حرف ها را شنیده چون در صورتش لبخندی شکل گرفته بود. با چشم هایی که خوشحالی را فریاد میزد به من…

رمان ماهرو پارت 15

۳ دیدگاه
      صبح با صدای زنگ آیفون خانه به زور چشم هایم را باز کردم. نگاهم به ایلهانی که با بالا تنه ی لخت کنارم خوابیده بود کردم. احتمالا…

رمان ماهرو پارت 14

بدون دیدگاه
    نگاهم کرد و گفت: – ماشین اوردی؟ – نه… بنزینش تموم شده بود وقت نداشتم برم پمپ بنزین.   سری تکان داد و همراه هم به پارکینگ رفتیم.…

رمان ماهرو پارت 13

بدون دیدگاه
      دستش را از دستم در اورد و رو به رویم ایستاد. دیگر از دیدن چهره اش حالم بهم می خورد! چرا مجبور بودم در یک خانه زندگی…

رمان ماهرو پارت 12

بدون دیدگاه
    کمی از چای نوشیدم و چشم هایم را بستم. از خاله هم دلگیر و سرد بودم. شاید اگر او این پیشنهاد را نمی داد٬ فکر تصاحب ایلهان به…

رمان ماهرو پارت 11

بدون دیدگاه
    چشم هایم را بستم و با حرص و خجالنی ساختگی به ماهان گفتم:   – چرا زودتر خبرم نکردی؟ حواسم نبود… وای خدایا! از شوق و ذوق ماشین…

رمان ماهرو پارت 10

بدون دیدگاه
    روپوش سفیدم را در اوردم. روز سختی بود. نگاه های ملکی حسابی اذیتم می کرد. می دانستم که می خواهد چیزی بگوید و فرصت مناسبی پیدا نمی کند.…

رمان ماهرو پارت 9

۱ دیدگاه
          فرشته خیز برداشت تا به سمت من حمله ور شود که ایلهان کمرش را گرفت. ایلهان به من تشر زد و گفت:   – ماهرو…

رمان ماهرو پارت 8

بدون دیدگاه
      بی حوصله سطل را پر اب کردم و گفتم:   – من خودم بیشتر از تو روی این چیزها حساسم. ولی کسی اینجا نگاه نمی کنه که؛!…

رمان ماهرو پارت 7

بدون دیدگاه
    کلید انداختم و وارد حیاط خانه شدم. از حیاط دیدم که تمام چراغ ها خاموش است. به حتم خوابیده بودند. آهی کشیدم و وارد خانه شدم. بی سر…

رمان ماهرو پارت ۶

۱ دیدگاه
    یک هفته گذشته بود و من و ایلهان کم تر از حد معمول حتی با هم حرف میزدیم. حتی یک شب هم پیش من نخوابیده بود. صدای جر…

رمان ماهرو پارت ۵

۱ دیدگاه
          دستم را به دیوار گرفتم و دست دیگرم را روی سینه ام قرار دادم. نمی توانستم به راحتی نفس بکشم. به لباسم چنگ زدم و…

رمان ماهرو پارت ۴

۱ دیدگاه
      بعد از بیرون رفتن بیمار خسته ماگم را برداشتم و خیلی آرام کافی داغم را نوشیدم. از داغیش لذت بردم. گوشیم را برداشتم تا ساعت را چک…

رمان ماهرو پارت ۳

بدون دیدگاه
    از لرزش شونه هایش می توانستم بفهمم که گریه می کند. تاب و توان دیدن گریه کردنش را به هیچ وجه نداشتم. به سمتش رفتم به زور بر…