اومد و گفت که کوهیار بیداره…نفهمیدم چطور ازش خداحافظی کردم…از حرف های بعدش هم چیزی متوجه نشدم…فقط میخواستم ببینمش…سرم رو روی سینه اش بذارم و های های گریه کنم…با عجله…
_هیچی…یعنی من..گرمم بود …بعد پری گفت…دیگه اومدیم بیرون.تو چی؟ دستپاچگیم کاملا مشهود بود.به خصوص وقتی که کوهیار به چشم هام زل زد و با اخمی که یه لحظه روی صورتش…
_آهان..ببین بچه جون تو که دیگه باید منو بشناسی…درضمن مردِ و قولش ساعد دستاشو روی میز گذاشت و کف دستاشو کنار صورتش گذاشت…خودشم خسته بود _با نیم ساعت خواب سرحال…
_تو که نمیتونی رانندگی کنی…تصادف میکنی…یادت نیست؟! _به درکــــــ…من برای خوشحالی تو هرکاری میکنم. به پشت گردنم دست کشیدم و منتظر جمله بعدیش موندم… _واسه خوشحالی من خودتو نیست و…
_تو همیشه خیرت به من رسیده…امروزم خیلی خوشحال شدم که تو زنگ زدی و بعدم فهمیدی من کجام…خوشحالتر شدم شنیدم هزینه بیمارستانو حساب کردی! چون دوست نداشتم دوستام پولشو داده…
به دستاش نگاه میکنم…جعبه ی شیرینی!…ناپلئونی خریده باشه یعنی هنوزم دوسم داره! هرچقدر نزدیک ترم میشد ته گلوم میسوخت…چه رابطه ای باهم داشتند؟؟ بی منطق تر از من و این…