پارت 77 رمان نیستی 12 سال پیشبدون دیدگاه با دست قطره های اب و شایدم اشک هام و پاک کردم تهمینه: محمد؟ چرا، چرا باید این کارو بکنه هرمس: خود محمد نه، یکی شبیه محمد تهمینه:…
پارت 76 رمان نیستی 12 سال پیشبدون دیدگاه همینطور که سعی بر مهار کردن بغضم داشتم گفتم هیچی تیرداد به سمتم اومد و گفت: با هیچی اینطوری خونی مالی شدی گیج گفتم: چی؟؟ بابا هم…
رمان مادمازل پارت ۹۰2 سال پیش۱ دیدگاه منتظر بودم به لبهام گیره بده.به سرخی رژ لبم.اما اینکارو نکرد تا بهم بفهمونه بیخودی خاطرخواهش نشدم: -رنگ رژت خیلی قشنگه…. خیره تو…
رمان وارث دل پارت ۱۰۲2 سال پیشبدون دیدگاه _لازم نکرده من می دونم کی ام.. همه چی رو می دونم حتی اینی که هستم می دونم کی هستم تو نمی خواد به من یاد اوری…
پارت 75 رمان نیستی 12 سال پیشبدون دیدگاه اروم چشم هام و باز کردم من کجا بودم کم کم ذهنم شروع به آنالیز کرد گم شدن هرمس، صدا از اتاقک و بعدش… خیلی…
رمان لیلیان پارت ۸۱2 سال پیش۱ دیدگاه آسودگی میکشم و دلم از اینکه دختر کوچولویی میان جانم در حال جان گرفتن است غنج میرود. رو به فروشنده میکنم و میگویم: –…
رمان دیوونه های با نمک پارت ۱۵2 سال پیشبدون دیدگاهبسم الله الرحمن الرحیم نویسنده : سیده ستاره قاسمی رمان دیوونه های با نمک پارت ۱۵ یک سال قبل °•الین•° سردرگم بودم به خاطر کارای ویانا زندگیمون خیلی…
رمان مادمازل پارت ۸۹2 سال پیش۱ دیدگاه از تو آینه نگاهم کرد و گفت: -باشه برو… تو سر و دلم بود تمام دنیا و تمام عالم و آدم بفهمن من،نیکو بزرگمهر…
رمان وارث دل پارت ۱۰۱2 سال پیش۱ دیدگاه ولی چرا من این حس رو داشتم.. یه حس بد نسبت به بچه هام انگار که قراره یه اتفاق بیفته کلافه از این حس و سردرگمی…
رمان لیلیان پارت ۸۰2 سال پیشبدون دیدگاه نمازش تمام میشود، مینشیند و تسبیح به دست میگیرد که میگویم: – برای بچه هامون دعا میکنی؟ سمتم میچرخد، لبخند خستهای که روی لبهایش دارد…
پاییزه خزون پارت 872 سال پیش۳ دیدگاهپاییزه خزون میدونستم مخاطب کیه !!!! ولی دلم نمیخواست دوباره حماقت کنم ….ولی کی دیدی تو بازی مغزو دل ، دل موفق بشه دستمو از پیشونیم برداشتمو گوشیو از کنار…
رمان مادمازل پا رت ۸۸2 سال پیش۱ دیدگاه با سوال بابا سکوتی سنگین حکمفرما شد. چشم و نگاه همه کشیده شد سمت من.منی که قبلا یکبار با دست و دلی لرزون گفته بودم نه… اما…
رمان وارث دل پارت ۱۰۰2 سال پیشبدون دیدگاه _خوب چی شد!؟ _هیچی جواب مثبت بود.. مامان لبخند از رو لباش محو شد _مثبت بود یعنی چی ؟؟ خیلی عادس گفتم : یعنی اون اقا…
رمان لیلیان پارت ۷۹2 سال پیشبدون دیدگاه – لعیا خانم مواظبش هستید امروز رو؟ من باید برم, کار دارم وگرنه خودم پیشش میموندم. مامان میگوید: – هستم سید جان، خیالت راحت، به خدا راضیام تا آخر…
رمان مادمازل پارت ۸۷2 سال پیش۲ دیدگاه آب دهنمو قورت دادم و خیره شدم به چشمهای نافذ و اما احساسش…. یا بهتر بود بگم خالی از احساسش. خودش بود که سکوت رو شکست…