رمان وارث دل پارت ۹۰

۳ دیدگاه
    _اقا گفتم با خودشون کار دارم حاجی پوفی زیر لب کشید و رفت سمت ماشین شیشه ی سمت خانم بزرگ باز بود کتایون خانم با حالت سوالی روبه…

رمان وارث دل پارت ۸۹

بدون دیدگاه
      خودم رو صاف کردم هیجان به دلم چنگ انداخته بود باید به مامان خبر می دادم. مامان طبقه ی پایین در حال تلویزیون نگاه کردن بود کار…

رمان وارث دل پارت ۸۸

۳ دیدگاه
      آرش نفس امیر شده بیرون داد و گفت آره حالم خوبه داشتم فکر میکردم به اسلان چیزهایی که شنیدم از رعیت روستات. اینطور که اوضاع معلومه چندان…

رمان وارث دل پارت ۸۷

بدون دیدگاه
    _حتما دلیلی داره که خودش نیومده جلو ببین خانم شک داره بیاد جلو.. یه دلیلی داره شاید از اسلان دنبالشه و می خواد بلایی سرش بیاره سرم رو…

رمان وارث دل پارت ۸۶

بدون دیدگاه
      _چرا اونوقت.. _خوب مادرت بنده خدا راحت نیست شاید می خواد ازاد باشه من اینجا مزاحمت ایجاد می کنم چشم هاش رو توی حلقه چرخوند و نگاه…

رمان وارث دل پارت ۸۵

بدون دیدگاه
    _اهان.. شما در مورد من بهش گفتید بابا قبلا گفته که دوست ندارم کس غریبه ای جز خودمون از زندگی من بدونه بابا.. بابا سرش رو تند تکون…

رمان وارث دل پارت ۸۴

۱ دیدگاه
      _…افتاده به جون خانواده ات انگار هلنا یه روز برای هوا خوری می یاد خارج از عمارت ادم اسلان اون رو میگیره و می بره پیش اسلان…

رمان وارث دل پارت ۸۳

بدون دیدگاه
      کتاب دعا رو بستم و رو بهش گفتم : خوب دخترم خودت شرایط رو می دونی نمیتونم تو رو بفرستم کلاس خصوصی باید همینجا توی خونه درست…

رمان وارث دل پارت ۸۲

بدون دیدگاه
        هلنا با دیدن من از جاش بلند شد با قدم های ارومشده اومد _سلام مادر جون نیم چه لبخندی زدم و کشیدمش توی بغلم _سلام غریز…

رمان وارث دل پارت ۸۱

۱ دیدگاه
      فیض سرش رو پایین انداخت و گفت :من شرمنده ام اقا نیشخندی زدم و دستی توی هوا تکون دادم عذر خواهی تو اصلا به درد من نمی…

رمان وارث دل پارت ۸۰

۱ دیدگاه
      -توریست ‌.. -اره نکنه توریست هم نمی دونی چیه!؟ با لب های فشرده شده گفتم : راستش نه یادم نمی اومد خندید‌.   -گردشگر.. توی روستای تو…

رمان وارث دل پارت ۷۹

بدون دیدگاه
      کاش همه ی خانواده ام کنارم بودن کاش مردم کنارم بود کاش این همه بی معرفت نبود چرا این همه بی معرفت شده بود چرا!؟ دلیلش چی…

رمان وارث دل پارت ۷۸

۵ دیدگاه
      بابا بود که جلوم رو برای دو روز گرفت اونم چون حالش بد بود صبر کردم وگرنه نمی موندم بعد دو روز بابا قشنگ تونست سراپا شه…

رمان وارث دل پارت ۷۷

بدون دیدگاه
        بیدار که شدم دیدم یکی داره سینه ام رو مک می زنه ترسیدم دیدم یکی از بچه ها بغل دستم خوابیده نگاه گنگم رو بالا اوردم…

رمان وارث دل پارت ۷۶

۱ دیدگاه
    اسلان حاج قمبر برام گفته بود که چه بلایی سر دخترش اورده اما اوم چکارش به روستای من با حالت سوالی گفتم : اون چکارش به روستای من…