رمان پناهم باش پارت 36 سال پیش۲ دیدگاه راستش اونقدری که گرسنه بود مثل قحطی زده ها به جون غذا افتادم و کل بشقابم رو پاک سازی کردم! آقا روی سالادم سس ریخته بود و کنارم گذاشته…
رمان پناهم باش پارت 26 سال پیش۲ دیدگاهمادرو پدر بیچاره اش تازه از سر زمین برمى گشتند! با دیدن من مات و مبهوت شدند.از ماشین پیاده شدم و سلام کردم:من امروز بابت رفتار زشتی که شد ازتون…
رمان پناهم باش پارت 16 سال پیش۴ دیدگاهعمارت همیشه آروم و بی سر و صدا بود! اونقدری از مادر ترس داشتند که اگر هم خونه آتیش میگرفت؛ کسی اجازه ی فریاد زدن نداشت! اما اون لحظه صدای…