🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#رمان او_را … 💗 #قسمت_شصت_یک یک ساعتی با خودم درگیر بودم… اینبار نمیخواستم سوار ماشین شم و برم تو جمع چادریها و از اونجاهم سوار ماشین بشم و بیام…
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان او_را …💗 #قسمت_شصت_پنجم احساس میکردم به اندازه ی یک کوه سنگین شدم! چندین ساعت بی هدف تو خیابونا پرسه میزدم و به اتفاقی که افتاده بود فکر میکردم…!…
💗رمان او_را….💗 #قسمت _سی-نهم دیگه سِرم تو دستم نبود. سر و صدایی از بیرون نمیومد! معلوم بود خلوته! الان! همین الان وقتش بود! آروم از جام بلند شدم. سرم به…
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#رمان او_را …💗 #قسمت_بیست_شش اما گوشی که روشن شد قبل اینکه بخوام هرکاری کنم، شماره مرجان افتاد رو صفحه! -الو…. -الو و زهرمااااااار -مرسی😅 -کجایی ترنم😭😭 اخه من از…
#او_را #قسمت_بیستم_پنجم -ولی من خوشبخت نیستم…😢 باور کن… -باشه باور کردم😡 تو چه میفهمی بدبختی یعنی چی… دیگه سراغ من نیا خانوم😡 تو همون برو به ماشین بازیت برس! قبل…