کلید را توی قفل چرخاندم و وارد لابی ساختمان شدم. ساختمان شش واحدیمان نیازی به نگهبان نداشت؛ همهی همسایهها صاحب خانه بودند و از وقتی به اینجا آمده بودیم…
لبخند زدم و گفتم: –پدرم مغازهی شیرینی و خشکبار داشتن، یه حلیمه خانم داشتیم که بهترین شیرینیها و کیکها رو درست میکرد. اکثرش رو از اون یاد گرفتم. کلاس…
سر جای قبلیاش نشست و با هیجان گفت: –نه بابا؟! چه خوب. دوباره مشغول شدم: –والا؛ خواهرزادهی خانوم سراج، تو تجریش کافی شاپ داره، قراره صحبت کنه برم اونجا…