رمان از کفر من تا دین تو پارت2814 ماه پیش۱ دیدگاهدیگه نمیدونه من خودم اینجا صاحب مجلسم و هرجای دلم یکی یه بزن و بکوبی در حد لالیگا راه انداخته و به هر سازی منو میرقصونه. البته اون بیچاره که…
رمان از کفر من تا دین تو پارت2804 ماه پیشبدون دیدگاه خوابم نمیبره سردرد امونم و بریده چی فکر میکردم چی شد. توی این چند روز تمام فکر و ذکرم شده بود رفتن هامرز و اینکه با…
رمان از کفر من تا دین تو پارت2794 ماه پیشبدون دیدگاه فکر نمیکردم تا آخر عمرم به این مردک جز احساس چندش و رو اعصاب بودن چیز دیگه ای حس کنم اما الان به شخصه خودم و مدیونش میدونستم…
رمان از کفر من تا دین تو پارت2784 ماه پیشبدون دیدگاهلاخره سروش و تنها گیر میارم و خاتون به بهانه تدارکات غذای فردا رفته سراغ خواهرا توی خونه باغ.. زنگ های پی در پی که مدام گوشی سروش و میلرزوند…
رمان از کفر من تا دین تو پارت2774 ماه پیشبدون دیدگاه سوال های پی دی پی خاتون و منی که روزه سکوت گرفته بودم. _هامرز خوبه اما نمیتونست ول کنه بیاد، هنوز درگیر کارهای اداری و بیمه و شکایت…
رمان از کفر من تا دین تو پارت2765 ماه پیشبدون دیدگاه خاتون عصبی از پیچوندن های سروش میتوپه.. _منو مسخره کردی!؟… سروش چشمای خسته اش و با دو انگشت میماله و مظلومانه لب میزنه.. _نه والا.. من غلط بکنم. یهو…
رمان از کفر من تا دین تو پارت2755 ماه پیش۱ دیدگاه به صورت خبری میگم اما دلم یه جواب دل گرم کننده میخواد. _به نظر اوضاع روبه راه نیست. _نع.. با نع قاطعی که میگه دوباره دلم پیچ میده. …
رمان از کفر من تا دین تو پارت2745 ماه پیشبدون دیدگاه نیومد..نه خودش یا خبری ازش… و دلشوره من به حق بود. میدیدم خاتون مثل مرغ پرکنده آروم و قرار نداشت و مضطرب بود. اما از اون بدتر من بودم…
رمان از کفر من تا دین تو پارت2735 ماه پیشبدون دیدگاه در ادامه لقمه ای پنیر و گردو میگیره و میزاره دهنش. منم لقمه گیر کرده توی گلو رو از حرفی که شنیدم با قلپی چایی فرو میدم و…
رمان از کفر من تا دین تو پارت2725 ماه پیشبدون دیدگاه باز آزاده نطقش باز میشه و نمیدونم چرا انقدر اِرق خاصی نسبت به ارباش داره. _آقامون ده تای مردای دیگه ست. انقدرم مردانگی داره که همون بار…
رمان از کفر من تا دین تو پارت2715 ماه پیشبدون دیدگاه جیغ بلند آزاده نیشم و باز میکنه. _وای خدا بلاخره اومدی؟.. _سفر قندهار که نرفته بودم همش دو سه روز بود. خودشو بهم رسونده و بغلم میگیره.. _اوخ..…
رمان از کفر من تا دین تو پارت2705 ماه پیش۴ دیدگاه سنگینی دستی روی شونه و تکانی ملایم، همراه با زمزمه ای آهسته، خواب و از چشم های سنگینم گرفت.. _چرا اینجا خوابیدی؟! پاشو همه تن و بدنت خشک شد.…
رمان از کفر من تا دین تو پارت2705 ماه پیش۲ دیدگاه خیره به چهره به خواب رفته و آرومش مرور میکنم خط های عمیق گوشه چشم ها، ردهای بدون لبخند دور لبها و چروک پوست رنگ پریده دست هاشو… …
رمان از کفر من تا دین تو پارت2695 ماه پیش۴ دیدگاه شنیدن بیت اول همانا و لبخندی که به پوزخند رنگ باخت.. ای خاتون جان چرا اصرار به غم و اندوه قلب غمگینم داری.! _روزگاریست که سودای بتان دین…
رمان از کفر من تا دین تو پارت2685 ماه پیش۱ دیدگاه چند دقیقه بعد صدای حرکت چند ماشین و تاریکی که همه جا رو در بر میگیره اما سکوت شکسته شده و صدای همهمه هامرز و نگهبان ها خیابان…