دلش تنگ این پسر عمهٔ نامهربان بود کسی که پناه کودکیهایش بود… آنها که برادر نداشتند، اتابک برای او مانند برادری نداشته بود… شانههای نحیف او را میان دست…
خانم حسینی با مهربانی گفت: – سلام عزیزم! چیزی هست که بتونم کمک کنم؟ فاخته گلدان سفیدرنگ چینی را به جای اصلیاش برگرداند. -نه! از لطفتون ممنونم… سر کارم بهم…
آزاد دستبهسینه نگاهش میکرد. دو جعبهی دیگر را در دستش گرفت و درحالی که بهسمت در میرفت گفت: – میخواستی واسه سالاد پز ندی! من خودمو مهمون کردم، اون…