رمان دومینو پارت 17

3.8
(8)

 

آهی کشید و بازویش را گرفت تا از روی تخت بلندش کند.

– تا حالا که سراغش نرفته بودم خیلی زندگیم بهتر بود… راحت‌تر با نبودن خانوادم کنار می‌اومدم…

پیر‌زن پایش را روی زمین محکم کرد و کیسه‌ٔ دارو‌هایش را برداشت.

– وَش(بهش) بگو دختر… حرف بزن، بهل(بذار) بفهمه بچه داره‌… تعهد داره…

– چی می‌گی معصومه‌سادات… چی بگم… زحمت کشیدم بزرگشون کردم حالا… لقمه‌ٔ آماده رو از دستم بقاپه؟! اونم شده مثل زنش… دیگه دوازده سیزده ساله با اون زیر یه سقف زندگی کرده!

معصومه‌سادات آرام راه می‌رفت…

اما هنوز هم قدم‌هایش استوار بود…

هنوز هم محکم بود، درست مثل جوانی‌ راه می‌رفت که مانند سروی راست قامت در برابر سیل مشکلات می‌ایستد و می‌ایستد…

فاخته در دل دعا کرد… ای کاش او هم صبری مانند این پیرزن داشت…

کاش می‌توانست پشت به نامردی‌ها کند و زندگی خودش را بسازد اما…

ضعیف‌تر از این حرف‌ها بود… نمی‌توانست! مگر شانه‌های نحیف او چه‌قدر جان داشت؟!

***********

ماشینش را پارک کرد و پیاده شد…

در کنار دختر ریزه، روز خوبی را گذرانده بود.

کم‌کم این دختر برایش جالب می‌شد.

رفتار‌ها و چموش‌ بازی‌هایش او را به وجد می‌آورد.

هرگز قصد انتقام گرفتن به‌خاطر زخمش را نداشت…

انگار یک حس تعلق، البته نه مثل عشق یا دوست داشتن.‌..

حسی شبیه حمایت… شبیه احساس مسئولیت داشت اما…

منکر این هم نمی‌شد که از بوسیدن او چه‌قدر خوشش می‌آید.

لب‌های قشنگی داشت، کوچک اما با فرمی زیبا‌‌‌…

هیچ‌وقت او را با آرایش ندیده بود. می‌توانست قسم بخورد اگر به خودش می‌رسید از پروانه هم…

پروانه از دور دست تکان داد و با‌ خنده جلو آمد.

– به‌به مرد مهربون! دوساعت دیگه هم دیر می‌کردی؟

خندید و دست‌هایش را از هم باز کرد تا او را در آغوش کشد.

– ببخشید عزیزم… کار پیش اومد… توم که خونه‌ٔ غریبه نبودی، پیش خاله‌ت بودی.
سر او که روی سینه‌اش قرار گرفت، تازه متوجه شد چه‌قدر دلش برای زنش تنگ شده است.

تنگ او را در آغوش کشید.
– بی‌معرفت! نمی‌گی من دلم تنگ می‌شه؟!

پروانه گلویش را بوسید و او یادش رفت که امروز برای دیدن آن دختر به گالری فربد رفته بود.

یادش رفت که تا همین چند دقیقه پیش به لب‌های کوچک او فکر می‌کرد…

************
کاسه‌ای را پر از آب‌گوشت کرد و قاشقی در آن گذاشت.

– بیا فربد اینو بذار کنار.
فربد چپ‌چپ نگاهش کرد.

– بده به من! می‌خوای زنگ بزن پسر‌عمه‌تم بیاد!

ملاقه را در قابلمه رها کرد و دست به کمر به فربد نگاه کرد.

– عزیزم چرا این‌قد جو می‌دی؟! خب معصومه‌سادات گفت یه چیزی بخر من پول نداشتم اونم باهام اومد‌…

فربد او را کنار زد و خودش شروع به کشیدن غذا کرد.

– چرا به من زنگ نزدی تو؟ پول نداری به خودم بگو بدم میاد هر کسی بفهمه اوضاعت چه‌طوره…

فاخته دست کوچکش را بر بازوی لخت فربد گذاشت.

تیشرت مشکی‌اش را دوست داشت، حس می‌کرد فربد زیبا‌ترین مرد دنیا‌ است…

– عزیز‌دلم… من که گفتم بهت… من گوشی و کیفمو جا گذاشته بودم گالری… همین الانم کیفم تو گالریه… تو کمدمه! گوشیمم که…

برگشت و به دختر کوچولو نگاه کرد، چشمان درشت عسلی‌اش پر از ترس و تشویش بود…

روشن‌تر از همیشه، میان آن مژه‌های پر‌پشت مشکی‌اش فقط او را به بوسه‌ای می‌طلبید…

سیب آدمش تکان خورد… آن‌قدر گونه‌هایش خوردنی بود که خدا می‌دانست…

خم شد و آرام گونه‌اش را بوسید…

اما انگار کافی نبود، حس دوست‌داشتنش قل‌قل می‌کرد… بیش‌تر می‌خواستش…

فاخته خودش را کنار‌تر کشید.
– نکن فربد عمه می‌بینه…

دستش را به پشت دختر رساند و او را به خودش جسباند.

– هیش… آروم حرف بزنی کسی نمی‌بینه… بذار یکم آروم شم ولت می‌کنم…

خنده‌اش گرفت، فربد همیشه در آشپز‌خانه یادش می‌آمد او را بغل کند.

خودش را به زور از او کند و لپ‌های ته‌ریشی و تیع‌تیغی‌اش را با دو دستش گرفت و کشید.

– چرا تو این‌قد دیوونه‌ای آخه! اخم و تَخمت الکی بود؟

از کار‌های فاخته لذت می‌برد…

ابراز علاقه‌اش هیچ‌وقت مثل بچه‌ٔ آدم نبود! اما باز هم دوستش داشت… همه چیزش را!

دست‌های کوچکش را میان دستان بزرگش گم کرد و به صورت خودش فشرد…

این روز‌ها حس می‌کرد دیگر نمی‌تواند این دوری و نزدیکی را تاب بیاورد.

– بیا با عمه‌ت حرف بزنیم فاخته… بیا… رسمی‌ترش کنیم عزیزم…

فاخته روی نوک پایش ایستاد تا صورتش رو‌به‌روی فربد قرار گیرد.

– چی‌شد به این نتیجه رسیدی جوجه تیغی…

کف یکی از دست‌های دخترک را به لب‌هایش نزدیک کرد و بوسید.

– خب جوجه‌ی بی‌تیغ… یه ذره‌م به من فک کن..‌. منم یه صبری دارم…

فاخته خنده‌اش گرفت بلند بلند شروع به خندیدن کرد.

فربد هم از خنده‌ٔ او خنده‌اش گرفت.
– چیه خب!

فرشته که به آشپز‌خانه آمده بود جلو رفت و با مشت به پهلوی فربد کوبید.

– هی دوزاری! باز که دور ورداشتی! ول کن خاله‌مو!

فاخته خنده‌اش بیشتر شد و دستش را میان دست‌های فربد بیرون کشید.

اشک‌هایی که از گوشه‌ی چشمش بیرون آمده بود را پاک کرد و با ته خنده‌ای که هنوز روی لب‌هایش مانده بود گفت:

– برو سفره رو بنداز فرشته!

فرشته لگدی هم به پای فربد زد و آخش را بلند کرد.

– ولم کن این می‌خواد بخوره خودش سفره بندازه!

فربد خم شد و دماغ فرشته را محکم کشید.

– باز وحشی شدی تو؟! دختره‌ی دماغو! حالا بگو ولم کن… بگو دیگه…

فرشته بیدی نبود که با این باد‌ها بلرزد، با انگشتش به ران فربد چنگ زد و نیشگونش گرفت.

فربد با آخی خودش را عقب کشید.

– اوف! وحشی، فک کنم تنم سیاه شد!

فاخته همان‌طور که می‌خندید سفره را در سینه‌ی فربد کوفت و او را به‌سوی در هل داد.

– برو سفره بنداز! تقصیر خودته با این نیم‌وجبی در می‌افتی…

فرشته کاسه‌ی آب‌گوشت را در دست گرفت و به فاخته چشمک زد.

– حال کردی چه‌طور حالشو گرفتم!
خداییش این ماست چیه می‌خوای زنش شی! این جوجه فکلی دماغشم نمی‌تونه بالا بکشه!

فاخته گوشت‌کوب را در قابلمه فشرد و با اخم گفت:

– فرشته خیلی زشته درباره‌ی بزرگ‌ترت این‌طوری حرف می‌زنی…

– از من گفتن بود! خود دانی! این پسره یه ریگی به کفششه!
با تحکم به فرشته تذکر داد.
_ فرشته!

گلی‌خانم با لذت قاشق به دهانش می‌برد.

بعد از مدت‌ها تنهایی حالا شیرینی یک خانواده را درک می‌کرد…

به فاخته‌ٔ جانش افتخار می‌کرد که کودکی بود آنها از هم جدا شدند اما‌…

به فکرش بود… عمه‌اش را به یاد داشت…

شیرین کنار دستش نشسته بود و گاهی نان کنارش می‌گذاشت و گاهی شاخه‌ای ریحان.

اما می‌فهمید نگاه قل دیگرش هنوز خصومت بار است…

فاخته تکه‌ای گوشت در کاسه‌ٔ فربد گذاشت.

– چرا گوشت نمی‌خوری؟

– مرسی عزیزم، بذار عمه‌ت بخوره قوت بگیره…

گلی محبت را با جان و دلش حس می‌کرد…

نمی‌دانست این جوان چه‌کاره است اما در این مدتی که با فاخته زندگی می‌کرد فهمیده بود او دختر عاقلی است…
بی‌گدار به آب نمی‌زند…

نان سنگک تازه و ریحان و آب گوشتی که برادر‌زاده‌ٔ مهربانش به‌خاطر قوت گرفتن او پخته بود…

بهترین حس دنیا بود… کاش حوصله‌اش را داشت پای درد‌دل او بنشیند…

از فاطمه بپرسد، از این‌که این سال‌ها کجا بودند چه می‌کردند…

فرشته برای خواهرش لیوان آبی ریخت و به لب‌هایش نزدیک کرد.

حالا دونفر در خانه داشتند که حرف نمی‌زنند.

چینی به دماغش داد و از‌خود راضی پرسید.

– حالا آبجی من ترسیده، از ترس حرف نمی‌زنه… شما چرا چیزی نمی‌گی گلی‌خانم…

فاخته چپ‌چپ نگاهش کرد و فربد سؤالی نگاهش را به گلی‌خانم دوخت.

گلی‌خانم دست از غذا خوردن برداشت و نگاهشان کرد.

چه می‌گفت به این نوه‌ی جنگ‌جو و جست‌و‌جو‌گرش!

لبخندی به رویش زد و به فاخته نگاه کرد. شاید او چیز‌هایی می‌دانست.

فاخته راز نگاه عمه‌اش را می‌فهمید، می‌دانست از جفای فرزندان سنگ‌دلش به این روز افتاده است.

اما ترجیح می‌داد درباره‌ی آن حرفی نزند تا بیش‌تر از این بذر خصومت را در دل فرشته کوچولو آبیاری نکند.

لبخندی زد و رو به فرشته گفت:

– عمه مدت زیادی تنها بوده… تنهایی افسرده‌ش کرده عزیزم… درست می‌شه مادر‌بزرگت، ما کنار همیم… اجازه نمی‌دیم حال هیچکی بد باشه‌…

فرشته آشفته نگاهش را به گوشه‌ی نا‌معلومی دوخت.

– پس چرا نتونستیم مامانمو خوب کنیم…

دل هر پنج نفرشان ریخت… نگاه‌ها به هم رسیدند و انگار…

انگار این شام… زهر مارشان شده بود….
******
میان باغ‌ بستان‌آبادشان ایستاده بود…

درخت آلبالوی پیر هنوز هم آنجا ته باغ، به دیواره‌ی کاه‌گلی مخروبه چسبیده بود…

صدای خنده‌ی دختری می‌آمد، دختری کوچک…

نگاه به پشت سرش دوخت اما دخترک مو‌طلایی درحال فرار کردن بود.

🌺
🌺🌺
🌺🌺🌺

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ایدا
ایدا
2 سال قبل

چه رمان زیبایی نویسنده پارت ها قدیم خیلی کم بود ولی الان عالی شده
رمانت خیلی زیباست مثل رمان در پناه اهیر عزیزم موفق باشی

ن
ن
2 سال قبل

واقعا چرااینطوری میکنید؟؟؟یه رمان میذارید خواننده رمان زیاد شد حالا شروع میکنید به شل کن و سفت کن.روزای اول سه روز درمیون میذاشتیم الان ۱۰روز شده ننوشتید.چرااااا؟؟؟

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x