بلند شد و بهسوی راهپله قدم برداشت که به اتاقش برود…
آتنه دست فاخته را در دست گرفت.
– گناه داره فاخته… خیلی دلگرفتهست نمیخوای بهش روی خوش نشون بدی؟
فاخته رو ترش کرد و نگاه بر گرفت.
– بهش فک میکنم.
گلیخانم میان کیسههای خرید اتابک و یونس سر در گم ایستاد.
– من این همه رو چیکار کنم کمرم درد میکنه…
پوفی کشید و به کابینت تکیه داد.
فرشته از درماندگی گلی خندهاش گرفت همانطور که موزی پوست میکند فریاد کشید.
– آهای دخترهی بیکاره پاشو بیا کمک عمهت خجالت نمیکشی؟!
فاخته به آشپزخانه آمد و چپچپی به فرشته نگاه کرد.
– خوب زبوندرازی میکنیا!
زبانی برای خالهاش درآورد و کمی شیر در میکسر ریخت و شکر را اضافه کرد.
– حتماً باید بهت بگن که پاشی یه کاری کنی؟
فاخته موهای بافته شیرین را با ملایمت کشید و بیحرف شروع به جابهجا کردن وسایل در یخچال و کابینتها کرد.
فرشته لیوانی شیرموز به آتنه خوراند و کمکش کرد در اتاق فاخته کمی دراز بکشد.
اتابک در بالکن اتاقش با حولهی حمام ایستاده بود و سیگار میکشید و یونس هم در اتاق فاخته خوابش برده بود.
حتی با رفتن آتنه به اتاق هم بیدار نشد… خانهی گلیخانم پس از سالها شور و شلوغی خوبی داشت دلش خوش شده بود و مثل سالیان پیش…
سالیان خوشبختیشان… جای دخترک بیوفایش خالی بود.
پوپک بیوفایی که او را حتی از آسایش در خانه سالمندان محروم کرده بود.
هنوز هم بوی یاس می شنید حالش بهم میخورد…
عطری که فقط به هنگام بازدیدها به هوای خانه سالمندان دومی میپاشیدند…
آهی کشید و کمپوتهای سیب و گیلاس را در کابینت چید.
فاخته سرش را خاراند و به عمهاش نگاه کرد.
– عمه همهشو چیدم تو یخچال بهنظرم سیبها خیلی زیادن جاشونم نمیشه. تازه سیبزمینی و پیاز و نمیدونم چیکارشون کنم.
گلیخانم لبخند زد.
– دستت درد نکنه عزیزدلم، یه زحمتی بکش برو توی بالکن طبقهی بالا چنتا سبد وردار بیار. میبریمشون تو همون بالکن، خنکه اونجا خراب نمیشن.
فاخته با گفتن چشمی بدوبدو پلههای منتهی به طبقهی دوم را طی کرد…
آنقدر سرگرم کارش بود که بهکلی حضور اتابک را فراموش کرده بود و اینکه از او خواسته بود به اتاقش برود.
بهخیال اینکه کسی در اتاقش نیست بدون در زدن در را باز کرد و داخل رفت.
– کجا خانوم؟
فاخته با چشمان گرد به اتابک نگاه میکرد که در آن سرمای زمستانی چگونه با حولهی حمامش در بالکن ایستاده بود!
اخم کرد و خودش را کمی عقب کشید.
– میخوام برای عمه سبد ببرم…
اتابک او را جلو کشیده و به خودش نزدیک کرد.
– مگه نگفتمت بیا اینجا؟ چرا نیومدی؟
اخم کرد و تکانی به بازویش داد.
– دلم نمیخواست بیام! ولم کن آیی!
دلش که این چیزها حالیاش نمیشد!
کمی آلبالو میخواست… جرم بود مگر؟! زنش بود، نبود؟
لحظهای چشمان فریبایش را نگریست و در نفسی به لبهای سرخش شبیخون زد…
نفس اتابک بوی سیگار میداد، او همیشه بوی سیگار را دوست داشت… حس خوشایندش در کنار آن همه حسهای بد پارادوکسی عجیب ساخته بود.
اتابک گاهی محکم و گاهی آهستهتر لبهایش را به کام میکشید و او شل تر میشد… انگار در فضایی خلا مانند او را رها کرده باشند.
تلاشی نمیکرد خود را رها کند، اگر هم میخواست جانی در بدنش نمانده بود. عطش اتابک انگار سیری ناپذیر بود.
فاخته حس میکرد ساعتهاست لبهایش اسیر دندانهای این مرد است در حالی که به دقیقه هم نکشیده بود.
تلاشی نمیکرد خود را رها کند، اگر هم میخواست جانی در بدنش نمانده بود.
عطش اتابک انگار سیری ناپذیر بود. فاخته حس میکرد ساعتهاست لبهایش اسیر دندانهای این مرد است در حالی که به دقیقه هم نکشیده بود.
بیجان شدن دختر را که حس کرد کمی عقب کشید دستانش را قاب صورت او کرده و در چشمهای خمارش نگریست.
– نمیتونم ازت دور باشم… تو منو میفهمی نه؟
فاخته فقط نگاهش کرد، نمیتوانست منکر جذابی مرد روبهرویش شود اما آخر… او…
نفسهای کوتاهش صورت اتابک را نوازش میکرد و در دل مرد دانههای قند آب میشد و خون را به صورتش میدواند.
این دختر را میخواست بیش از تمام آن چیزهایی که در دنیا آرزویش را داشت…
او را در آغوش کشید و روی موهایش را بوسید.
– کارم یهویی بود ترسوندمت…
فاخته چشمانش را بست و بوی سیگار و صابون مرد را به مشام کشید، بیاختیار زمزمه کرد:
– من دختر خوبی نیستم…
اتابک او را عقب کشید و در چشمهایش خیره شد در لحظهای او را بغل زده و به اتاق کشاندش…
صبرش لبریز شده بود! دیگر نمیتوانست…
دخترک را روی تخت نشاند و با صدای عجیبی گفت:
– تو بهترینی! بهترین دختر…
کنارش نشست و پر از هوس براندازش کرد، او را میخواست… میخواستش…
خم شد و فاخته را مجبور به دراز کشیدن کرد.
بلور تن او باز هم بیطاقتش کرد، خم شد و آن را میان دندانش فشرد…
صدای آزاد در گوش فاخته تکرار شد و تکرار شد”تجربه اش کن!”.
بهسختی خودش را نگاه داشته بود فریاد نکشد.
اما این حس خواستن از کجا میآمد؟! این حسهای متضاد…
ترس، تشویش و این اشتیاق کوچک که گوشهای از ذهنش مانند ستارهای دنبالهدار گذر میکرد!
آخ کوچکی از میان لبهایش بیرون آمد و مرد را جریتر کرد…
بوسههایش شدت بیشتری گرفت تا جایی که دستش برای دکمهی شومیز سرمهای رنگ فاخته پیش رفت…
فاخته انگار از خلسه خارج شده بود، با ترس دست روی دکمه لباسش گذاشت…
خم شد و گوشش را دوباره بوسید.
– نترس نترس فقط یهکم… میخوام نگاه کنم…
فاخته اما محکم یقهی شومیزش را میان مشتهایش میفشرد…
نفسهای ترسیدهاش را در گردن اتابک رها کرد.
– میخوای چیکار کنی؟
ندایی در ذهن اتابک فریاد کشید “جوان مردی ات در کدام پس کوچه گم شده که مجبورش میکنی؟”
آرام پس کشید و چانه گرد فاخته را بوسید…
لپش را چشمش را و موهایش را هم.
– من نمیتونم بگذرم… خودت برو… برو نذار کاری بکنم… برو…
یقهی دختر را به سختی کنار کشید و شانهاش را میان دندان فشرد.
– برو کوچولو برو… من گرگ شدم تو برو…
فاخته تکانی به خودش داد اما نمیتوانست اتابک را کنار بزند.
انگار واقعا گرگی شده بود که میخواست برهای را بدرد… در جدال میان حسهای ضد و نقیضش تمام قدرتش را در دست هایش جمع کرده و او را هل داد…
از جایش برخاست و بدون آنکه بهدنبال شالش برود یا سبدی برای گلیخانم بردارد شتابان بهسمت در قدم برداشت دستش که به دستگیره رسید برگشت و اتابک را نگاه کرد.
-وقتش نیست اتا… من از همه چی میترسم…
در را باز کرد و خودش را بیرون انداخت… باید از اینجا میرفت… نمیتوانست بار دگر با او روبهرو شود…
پلهها را دوتا یکی پایین رفت و حیران بهدنبال کیفش کل سالن را از نظر گذراند…
یادش نمیآمد آن را کجا گذاشته! گلیخانم عینکش را روی میز گذاشته و متعجب نگاهش کرد.
– فاخته؟
فاخته دستپاچه پرسید.
– عمه کیف من کو؟
عمه به موهای بههم ریخته و لبهای ملتهبش نگاه کرد، بلند شد و کنارش ایستاد.
– حالت خوبه عزیزم؟ سبد کو؟
گیج جواب داد:
– نمیدونم عمه… نبود اونجا که…
گلیخانم طرهای از موهای برادر زادهاش را کنار زد و قرمزی گردنش را دید.
لبخند کوچکی زد و صورتش را بوسید.
– کیفت پشت مبله…
آن شب را به هر جانکندنی بود خودش را به آپارتمان رساند تا کمیفکر کند.
اتابک تمام شب را مغموم و ناراحت در خودش فرورفته بود، نه حرف میزد و نه حواسش در جمع بود.
فقط گاهی دست و پای کوچک آتنا را میبوسید.
دلش برای او میسوخت برای یک مرد سختترین چیز این است که از طرف همسرش پس زده شود.
آن هم مرد مغروری چون اتابک.
موهای بلند موج دارش را رها کرد و شانه به دست روبهروی آینه ایستاد.
لبهای متورم و گردن کمی کبودش در ذوق میزد، کبودی روی چانهاش را لمس کرد…
تمام شب نگاههای معنادار عمه و آتنه را تحمل کرده بود.
نگاه خندان یونس را که به یاد آورد یک آن دلش خواست زمین او را ببلعد!
بیاختیار لب گزید اما دردش آمد. فحشی زیرلب نثار اتابک کرد و شانه را به موهایش کشید…
صدای گوشیاش آن موقع شب ابروهایش را بالا برد. کمی ترسید و با دلشوره بهسمتش هجوم برد.
شمارهای ناآشنا انگار از خارج کشور باشد، میترسید جواب دهد!
آنقدر تعلل کرد که صفحهی گوشی خاموش شد.
چانه ای بالا انداخت و به قصد آینه پا تند کرد اما بار دگر صدای گوشی بلند شد. دو شمارهی اول را نمیشناخت اصلاً نمیتوانست بفهمد از کدام کشور است.
پوپک در ذهنش پررنگ شد، جواب داد و کنار گوشش گذاشت.
– الو؟!
صدای آزاد انگار از چاهی عمیق بیرون آید به گوشش رسید.
– فاخته؟!
متعجب جوابش را داد:
– آزاد؟! کجا رفتی تو؟
صدای قهقهاش به گوش رسید.
– استامبولم خاله ریزه، آتنه و یونس گوشیاشون رو جواب نمیدن زنگ زدم به تو. ازش خبر داری؟
فاخته لبخند زد.
– پس نمیدونی آتنا دنیا اومده؟
آزاد لحظهای سکوت کرد و پر هیجان پرسید.
– جون من؟
– جون تو!
انگار جانی در بدن آزاد دمیده باشند.
– فردا پسفردا خودمو میرسونم کوچولو!
آتنای کوچک کمکم پف صورت نازش از بین رفته و روز به روز زیباتر میشد.
آتنه به خانهاش بازگشته بود اما گلیخانم و فاخته برای حمام بچه و کارهای دیگرش به او سر میزدند.
فاخته از آن روز سعی کرده بود از اتابک دوری کند چون نمیتوانست در چشمانش نگاه کند…
هنوز هم جای دندانهای او روی شانهاش مانده بود!
به هزار زور و زحمت گلیخانم و آتنه اتابک را راضی کرده بودند که به مهمانی آشتیکنان آزاد بیاید…
فاخته و آتنه زودتر آمده بودند که ترتیب غذاها را بدهند.
آزاد آنقدر خندانده بودشان که احساس میکرد گونههایش درد میکند!
آزاد را هرچه کردند نتوانستند از آشپز خانه بیرون کنند.
مدام از خاطراتش با دخترهای مختلف میگفت و کارهای دوران سربازی و دانشجوییاش.
آتنه گهگاه به آن دو سر میزد و با آنها میخندید. آتنا کوچولو انگار دل درد داشت، آرام و قرار نمیگرفت.
آتنه دختر کوچکش را روی دستهایش گذاشته و به پشتش ضربههای آرامی میزد اما گریهی کوچولو بند نمیآمد.
فاخته نگران نگاهشان میکرد و آزاد نازش را میکشید. آتنه دختر را روی پتوی صورتی رنگش گذاشت.
– فایده نداره باید برم براش شربت بخرم.
آزاد گونهی آتنا را بوسید.
– قربونش بره داییش الهی… خودم میرم واسش میخرم.
آتنه از جایش بلند شد.
– پاشو با هم بریم زود برگردیم بچهم هلاک شد!
مانتویش را پوشید و آتنا را بغل زد، رو به فاخته نگران گفت.
– ببخش عزیزم همهی زحمتام افتاد گردن تو، برمیگردم کمکت میکنم…
فاخته دست نوزاد را بوسید.
– الهی بمیرم این کوچولو خوب شه من همهی کارا رو خودم میکنم…
آزاد از اتاقش بیرون زد.
– بریم!
لپ فاخته را کشید و با متلک گفت.
– یا بخاری رو کم کن یا مانتوتو درار خفه نشی؟
فاخته دستش را کنار زد و با حرص به بازویش مشت زد.
– به تو چه من چهطوریم؟!
آتنه اخمالو به آن دو توپید.
– دوباره عین سگ و گربه افتادین به جون هم؟! بیا بریم دیگه!
آزاد با نگاهش خط و نشانی از شیطنت برای فاخته کشید و فاخته با مشتی دیگر به کمرش تلافی کرد!
بعد از رفتن آن دو مانتویش را کند و به کناری انداخت. سری به فسنجان خوشرنگش زد و کمی از آن را چشید.
– اوومم! فوقالعادس… دستم طلا!
نایلونهای میوه را از یخچال بیرون کشید و در سینک ریخت. در کابینتی را باز کرد و سبد بزرگی بیرون کشید.
صدای شیر آب چرخش کلید را به گوشش نرساند…
متوجه آمدن مرد نشد… گامهای بلند مردی که وارد آشپزخانه شد او را متوجه کرد، برگشت و نگاه کرد…
باورش نمیشد… آن مرد… اینجا؟
قلبش از تپش ایستاد و بیجان شد. به کابینت تکیه داد و ناتوان نگاهش کرد…
باورش نمیشد بعد از این همه وقت از نزدیک بتواند بویش کند…
وارد خانه که شد فکر کرد اشتباه میکند… بوی آشنایی در تمام خانه پیچیده بود…
عطرش هنوز همان بود، همانی که به الهه اصرار میکرد از آن استفاده کند…
قدمی به جلو برداشت و به دختر بهتزده خیره شد، شیر آب هنوز باز بود و شرشر میکرد…
کمر باریک دختر میان آن تاپ چسبان زردرنگ دلبری میکرد… و بازوان سفید و خواستنیاش…
نزدیکتر رفت و موهای دم اسبیاش را لمس کرد.
– رفتنم بهت ساخته… خوشگل شدی!
دخترک انگار زبانش بند آمده بود شوک دیدارش و این چشمهای گستاخ که انگار تنفر تمامش را پر کرده بود…
لالهی گوشش میان انگشت فربد فشرده شد.
– چنتا چنتا؟ اتابک جونت میدونه خونهی آزاد براش دلبری میکنی؟
دست برد و کمر دختر را لمس کرد.
– این تاپ و شلوار چسبونو چهطوری از تنت میکنه آزاد؟ هوم؟ چهطوری نشناختمت من؟ واسهی من قدیسه بودی؟
با دست دیگرش گردن دخترک را نوازش کرد.
– آخی… کوچولو… ترسیدی؟ منم مثل بقیه… ترست واسه چیه؟
بغض فاخته شکست و اشکی از گوشهی چشمش چکید، حس پوچی تمام وجودش را گرفته بود…
باورش نمیشد فربد این حرفها را به زبان بیاورد…
خودش میدانست فاخته چنین آدمی نیست اما حالیاش نبود چه میگوید…
حسادت، تمام وجودش را گرفته بود. اتابک همهچیز را بههم ریخت که فاخته را از او بگیرد…
صدای فاخته از ته چاهی عمیق به گوشش رسید.
– برو کنار..
جریتر شد و خودش را به دختر چسباند.
– برم کنار؟ کجا کجا؟ تازه پیدات کردم خانووم!
صدای فاخته بالا نمیآمد، شرشر آب قطع نمی شد… پشت لباسش کمی خیس شده و لرزش گرفته بود.
جان در دستهایش نبود که بخواهد کنارش بزند…
باور این فربد برایش سخت بود! بهت تمام تنش را در بر گرفته و نگاه بارانیاش دیده را تار کرده بود…
تمام جانش را جمع کرد و به بازوی فربد فشار آورد.
– توروخدا ولم کن…
حالیاش نبود… خون جلوی چشمهایش را گرفته بود، این دختر… تمام خانوادهاش را نابود کرده بود…
چرا هنوز عاشقش بود، چرا اینقدر میخواستش…
تماس دست داغ دخترک به بازویش دیوانهاش کرد خم شد گردنش رابا نفسهایش نوازش کرد…
اما چشمش به کبودی کتف فاخته خورد… از عصبانیت صورتش قرمز شد.. فاخته…
فاختهی زیبایش… زیرخواب کسی شده بود؟
خون به چشمهایش دوید… میان دندانهایش غرید:
– عوضی…
بند نازک تاپ دختر را کنار زد و همانجای کبودی را میان دندانش گرفت.
فاخته جیغ کشید:
– آزاد!
گلویش را گرفت و فشار داد.
– لیاقتشو نداری ببوسمت لیاقت نداری باهات باشم! چشمهای دختر از حدقهاش بیرون زده و در تلاش بود دست فربد را از گلویش باز کند…
به جنون رسیده بود! دیگی که برای او نمیجوشید میخواست سر سگ در آن بجوشد!
اتابک نامرد باید میفهمید از دست دادن یعنی چه…
***
آزاد پیامک فربد که به خانهاش میرود را دریافت کرده و باعجله آتنه را کنار دارو خانه پیاده کرد و برگشت.
در ماشینش را بست و از پلههای ساختمان بالا دوید…
«وقتی بزرگ شدم میخوام ازدواج کنم با….»
همیشه این سوال تو سرم میچرخید که اون اسمی که تو عالم بچگی جلوی ارزوش نوشت اسم کی بوده! من؟ برادرم؟ و یا هر پسر دیگهای؟ اما یه چیز برام واضح بود من اونو برای خودم میخوام! و حتی حاضرم براش ادم بکشم و اینکارم کردم!
اما حالا که از زندان برگشتم و اونو تو اغوش یه مرد دیگه میبینم ؛ دلم میخواد کار هشتسال پیشم رو تکرار کنم! اما نمیتونستم؛ چون اون مرد، برادرم بود…
اتابک تازه ماشینش را پارک کرده بود که دویدن ازاد را دید. قلبش شروع به تپیدن کرد.
– یا امام حسین!
پیاده شد و به سمت ساختمان دوید، وارد آسانسور شد و طبقهی آزاد را فشرد..
خودش را از آسانسور بیرون پرتاب کرد و صدای داد و بیداد آزاد که نام فاخته را صدا میزد دیوانهاش کرد…
بدون دراوردن کفشش وارد خانه شد… با دیدن فربد زیر مشت و لگدهای آزاد و فاخته…
فاختهی عزیز دردانهاش… با صورتی کبود.. دو دستی بر سر خود کوبید و کنارش زانو زد.
– فاخته؟
چشمهای بی جان دخترک به صورتش دوخته شد.
– خ…وبم…
آزاد آخرین لگد را به شکم فربد کوبید.
– عوضی آشغال!
اتابک سر فاخته را به سینهاش فشرد.
– گفتم نرو گفتمت…
فربد بهسختی خودش را به دیوار چسباند و خون دهانش را تف کرد…
شیر آبی که هنوز شرشر میکرد… نگاه برادرانهی آزاد نگاه عاشقانهی اتابک و نگاه نادم فربد…
قطرههای اشک یکی پس از دیگری از چشمان اتابک سرازیر شد.
یک لحظه حس کرد فاخته مرده!
جان دعوا نداشت… خدایش شکر که آزاد رسیده بود وگرنه او هرگز نمیفهمید چه میشد… زیرلب زمزمه کرد:
– خداروشکر… خداروشکر…
سر همسرش را به سینه فشرد و موهایش را بوسید، دست زیر پایش انداخت و رو به آزاد پرسید.
– کجا ببرمش یه کم استراحت کنه؟
آزاد بلند شد و شیر آب را بست، در اتاق خوابش را باز کرد.
– اینجا بیارش…
اتابک فاخته به بغل وارد اتاق شد و نگران پرسید.
– نمیخوای ببرمت بیمارستان؟
لبخندی زد و با صدای گرفتهای گفت:
– نفسم نرفته بود که آزاد اومد… زود اومد…
سلام ممنون بابت رمان خوبتون 💙
لطفا زود به زود پارت بذارید…. 🙏🏻
سلام
چرا هنوز بعد از ۶ روز پارت جدید نمیاد
لطفا پارت گذاری رو انجام بدید
ممنون بابت رمان خوبتون