از آن بالا حس میکرد همه چیز را بهتر میبیند. دستش را بیشتر به گردن اتابک چسباند و پرسید.
– سنگین نیستم؟
– نه، مگه جوجههای پنبهای هم سنگین میشن؟
دستش را به گردن اتابک فشار داد.
– میدونستی میتونم خفهت کنم که دیگه بهم نگی جوجه؟
– میدونستی منم میتونم ولت کنم استخونای جوجهایت خورد شه؟
برعکس آنچه فکر میکرد با اتابک آنقدر هم بد نمیگذشت، شوخطبع و خوشگذران بود اما در کنار آن تعصبهای خشکش را هم داشت.
بعد از طی مسافتی اتابک بالای تپهی بلند ایستاد و دختر را زمین گذاشت.
اینجا را دوست داشت آرامتر از این نقطه جایی را در ایران نمیشناخت…
دستهی کلاغها از زمین برمیخاستند و لحظهای بعد جایی همان نزدیکی مینشستند.
درختان بادام کوهی غرق در شکوفه انگار کل آن دره را نمک پاشیده بودند
فاخته محو تماشای اطرافش بود و نمیفهمید نگاه شیدای مرد کنارش را…
لحظهای حسادت بر قلب و روحش چیره گشت و به مرد نگاه کرد.
– تو قبلا با کی میاومدی اینجا؟
– هیشکی!
اخم در هم کشید، از او جدا شده و انگشت بر شکوفهی سپیدی کشید.
– حتی پروانه؟
نقش لبخند بر لبان اتابک رنگ گرفت.
– حسودیت شده؟
– نخیر!
– پس چرا پرسیدی؟
-همینطوری…
فاخته را از پشت در آغوش کشید و لپش را بوسید.
– اون هیچوقت این همه راه نمیاومد. خیلی کم با من میاومد ده… اونم اگه مجبور میشد…
اخم در هم کشید.
– شاید مث من کولش میکردی؟
این حسادت نشانهی خوبی بود، دخترک داشت به او عادت میکرد…
به اینکه همسر اوست و متعلق به او.
چشمهایش را بست و در دل خدا را شکر کرد.
– نه جونم! تو اولین نفری هستی که کولت میکنم…
لحظهای چیز دیگری به ذهنش خطور کرد، بازوی فاخته را به سوی دیگری کشید.
– بیا..
به روی صخرهای ایستاد، صدای زوزهی باد و سوز صبحگاهی اما گرمای عشق در قلبش او را از آن سرما نجات میداد…
دختر را جلو کشید و خودش نیز پشت سر او ایستاد.
– ببین… همهجا معلومه…
دستهای او را در دست گرفت و به همراه خودش مثل پرندگانی که پر میگشایند که از لانه به در آیند دستهایشان را باز کرد.
– چشماتو ببند و خودتو به طبیعت بسپار، هیچ چیزی توی دنیا از این آرامش بخشتر نیست…
دخترک خندهاش گرفت.
– مثل فیلم تایتانیک؟
جایی نزدیک چشمش را بوسید.
– دقیقا… ببند چشماتو جوجه…
فارغ از همهچیز چشمهایش را بست، تپش آرام قلب اتابک را میشنید و دستهای گرمش را حس میکرد.
سرد بود اما از او گرما میگرفت انگار که خورشید باشد…
سرش را به سینهی او تکیه داد، چشمهایش را به آرامی باز کرد و روبهرویش را نگریست…
این بالا انگار همه چیز زیر پایش بود، دیگر نمیتوانست خودش را گول بزند…
تمام حسهایش به این مرد در حال تغییر بود اما هنوز هم خجالت میکشید به چیز هایی فراتر از یک آغوش ساده بیاندیشد.
دوباره چشمهایش را روی هم گذاشت اما نتوانست ساکت بماند.
– میگم اتا؟
– هوم؟
– چرا آدما تو دو راهی گیر میکنن؟ ذات ما آدما چرا اینطوریه که نمیتونیم زود تصمیم بگیریم؟
چشمهایش را باز کرد و آرام دستهایشان را پایین آورد، او را به خود چسباند.
– توی دو راهی گیر کردی؟
این حس امنیت از آغوش این مرد برایش عجیب بود و این رها شدن در او.
– احساس خوبی دارم ممنون که منو با خودت آوردی…
– حرفو پیچوندی؟
– پیچوندم!
فاخته را چرخاند و صورتش را کاوید.
– دقت کردی جدیداً بچهپررو شدی؟
– توم دقت کردی چهقد بیحیا شدی؟
میرفت تا لحظهای احساسی شود اما عنکبوت بهنسبت بزرگی که از شانهی اتابک بالا آمد.
فاخته او را کنار زد و جیغزنان بهسویی دیگر دوید.
اتابک متعجب از رفتن او به پیراهنش نگاه کرد. عنکبوت سیاهرنگ را با انگشتش کنار زد.
– بیا دختر از چی میترسی زدمش کنار بیا…
ترسیده قدمی عقبتر برداشت.
– نمیآم عنکبوت اونجاست. بیا بریم اصلاً من از عنکبوت میترسم نمیدونی تو؟
خندهاش گرفت، یادش آمد! کوچک هم که بود تا مرز سکته پیش میرفت اگر عنکبوتی بهسمتش میآمد.
– باشه عزیزم بیا بریم پایین مامان اینا میرسن یهکم دیگه…
با احتیاط بهسویش آمد.
– مطمئنی زدیش؟
چرخید و دستهایش را به لباسش زد.
– ببین تکوندمش، هرچی بود افتاد دیگه!
دستش را گرف و او را بهسمت جادهی خاکی کشید.
– سواره میآی یا پیاده؟
با تمام لوسبازی که از خودش سراغ داشت به او چسبید.
– سواره!
با خنده، پررویی زنش را به جان خرید، کلاغها پریدند و به آسمان رفتند…
از آن بالا، مردی استوار و زنی بر پشتش و خندههای بلندشان پیدا بود که از میان شکوفههای سپید میگذشتند و میرفتند…
*******
گلیخانم صورت پر اشکش را با دستمالی که فرشته به دستش داده بود خشک کرده و به قبر سرد و سنگی مریم چشم دوخت.
– دلم واسهی همتون تنگ شده بود مریم… تو، مامانم، بابام… بابای اتابک… روزگار بدی شده مریم... عوض اینکه منم پیش شماها بخوابم اینجا نشستم و قبر شما رو میبینم.
فاخته شانهی عمهاش را فشرد.
– پاشید بریم عمه… اینجا نشستن بیشتر ناراحتتون میکنه براتون خوب نیست…
اتابک هم کنارش آمد و مادرش را بلند کرد.
– بریم قربونت برم من…
فاخته دست فرشته را در دست گرفت و آرام پشت سرشان روان شد، عمه هنوز هم انگار شانههایش میلرزید…
به خانوادهی حاجی نگفته بود مادرش آمده است، به عقیدهی گلیخانم درست نبود بچهها یک هفته آنجا ماندهاند آنها هم زحمتشان دهند.
آزاد نتوانسته بود بیاید اما گلی و فرشته را با تاکسی مطمئنی به آنجا فرستاده بود.
اتابک اتاقی در تفرجگاهی همان نزدیکیها اجاره کرده تا شب را در آنجا بمانند و از خانوادهی حاجی هم خداحافظی کرده بودند که مبادا ناراحت شوند از بیرون ماندنشان.
گلیخانم از بدو ورود مسکنی خورده و چشمهایش را روی هم گذاشته بود و فاخته و فرشته در گوش یکدیگر پچپچکنان میخندیدند.
فرشته از دوستان مدرسهاش میگفت و فاخته هم پا به پای او میخندید.
اتابک با ظرفهای آلومنیمی غذا وارد اتاق شد.
– چی میگین دخترا؟ به مام بگید بخندیم.
گلیخانم دستش را از پیشانیاش برداشت.
– چیکارشون داری؟
– هیچی والا! شوخی کردم.
فاخته و فرشته با هم خندیدند.
– چیزی نمیگیم از مدرسهی فرشته حرف میزنیم.
ظرف سالاد را روی سفرهی یکبار مصرف گذاشت.
– از باغ روبهرویی غذا خریدم، از مشسلام. کوبیدههاش محشره، پاشین بیاین…
فاخته زودتر از همه کنار اتابک نشست.
– اینقد گشنمه که حد نداره…
*
فاخته و فرشته آنقدر در کوچه باغهای اطراف پیاده روی کرده بودند که دیگر نای ایستادن نداشتند.
فرشته حس میکرد تا بالای سرش هلههوله خورده است.
دوتا از تشکها را برای خودش و عمه و فرشته گوشهای پهن کرد و تشکی دیگر برای اتابک در سمت دیگر اتاق کوچک.
عمه اشارهای به فرشته کرد و فرشته با چشمکی جوابش را داد.
میان خودشان نقشهای ریخته بودند که فاخته در آغوش اتابک بیارامد.
پتوها را کنار تشکها گذاشت و بالشها را روی آن انداخت.
– بخوابیم که فردا صب میخوایم برگردیم…
اتابک خودش را روی تشک انداخت.
– آخیییش!
گلیخانم روسریاش را دراورد و موهای کمپشت و سپیدش را از هم باز کرد.
– هنوزم یهکم سرم درد میکنه، فاخته مادر لامپ رو خاموش کن…
فاخته که بهسوی کلید رفت تا آن را بفشارد فرشته خودش را روی تشک دیگری انداخت که کنار مادر بزرگش بود و پتوی سبز رنگ را روی خود کشید.
گلیخانم لپش را کشید و پچپچ کنان گفت.
– آفرین دختر قشنگم…
فاخته رویش را برگرداند.
– وا! فرشته یهکم اونورتر بخواب خب، من جا ندارم!
فرشته اخمهایش را در هم کرد.
– ما جامون تنگه تو برو اونور بخواب!
– دقیقاً کدوم ور؟
عمهگلی دخالت کرد که بحثشان بالا نگیرد.
– عزیزم میدونی که فرشته پیش کسی نمیخوابه نفسش تنگ میشه تو برو پیش شوهرت مادر!
صدای اعتراضش بلند شد.
– عمه؟
هیچکدام جوابش را ندادند، انگار چارهی دیگری نداشت.
تمام این شبها را با اتابک به سر کرده بود این یک شب هم رویش!
کورمالکورمال مانتویش را با تاپ بندی زرشکیرنگی عوض کرد و دامنش را پوشید.
اتابک کنارتر رفته بود تا جایی هم برای او باز کند. دستهایش را از هم باز کرد و او را به آغوش کشید، پچپچ کنان کنار گوشش گفت.
– وقتی میدونی جات اینجاست چرا بحث میکنی؟
چرخید و پشت به مرد دراز کشید.
– چرا تشک کم گرفتی؟
– همینقدر داشت!
پر از حرص با آرنج به شکمش کوبید.
– منم باور کردم!
خودش را بیشتر به دختر چسباند و پتویش را روی او هم کشید.
– مگه جات بلده حالا؟
جوابی از دختر نشنید اما شانههای سفیدش در آن تاپ زرشکیرنگ وسوسهاش میکرد تا بوسههایش را شروع کند.
دلش میخواست میان دندانهایش این پوست سفید را بفشارد هنوز هم رد کبودی کوچکی از باری که در اتاق خودش او را گاز گرفته بود بر شانهی او مانده بود…
نفسهای منظم فرشته و خر و پفهای گاه و بیگاه مادرش نشان خوابیدن آنها بود ولی میدانست فاخته بیدار است…
کمی دامنش بالا رفته و پوست تنش با او در تماس بود…
آب دهانش را قورت داد و دستش را حرکت داد و به شکم او رسانید.
سرش را نزدیکتر آورد و زمزمه کرد.
– بیداری؟
بیدار بود و حرارت مرد چشمش را ترسانده بود، سعی کرد خودش را از او جدا کند.
– بیدارم…
باز هم خودش را به دختر چسباند، شعلههای هوس درونش شعله میکشید دلش میخواست او را داشته باشد…
حتی اگر آنقدر جدی نباشد. گردن دخترک را بوسید.
– حالم بده!
سکوت فاخته جریترش کرد دستهایش حرکت کرد و زیر تاپ نخی دخترک شکمش را لمس کرد، حالش لحظه به لحظه بدتر میشد…
فاخته دست روی دستهای بزرگ مرد گذاشت و با همان صدای آهستهاش گفت:
– بیدار میشن!
فاخته را به عقب کشید و باز هم قفلش کرد، دستهایش جلوتر رفت و باز هم بدن او را لمس کرد…
تغییرات اتابک فاختهی بیچاره را ترسانده بود میفهمید هورمونهای مردانه کارش را زار میکند…
بغض کرد و قطرههای اشکش یکی پس از دیگری از چشمهایش روان شد.
– ولم کن!
دست از بوسههایش کشید و نفسهایش را در گردن دختر رها کرد.
– عزیزم… عزیز دلم!
لحنش هوسآلود بود و پر از اشتیاق، نمیتوانست از او بگذرد…
از زنش بگذرد… پهلوی فاخته را میان انگشتهایش فشرد.
– نترس چیزی نیست قربونت برم… چیزی نیست…
اما او ترسیده بود، ترسیده بود و اشک میریخت…
گردن دختر را مکید و مکید، میدانست کبود میشود اما مگر دست خودش بود؟
این همه عشق و هوس کورش کرده بود. آنقدر کور که خیسی بازویش را نمیفهمید که از اشکهای دختر خیس خیس بود…
روی فاخته را برگرداند و لبهایش را شکار کرد.
گردنش اذیت میشد اما یارای ناله نداشت… میترسید فرشته بیدار شود، عمه بیدار شود…
در چشمهای اشکبار دختر خیره شد پرهوس صورتش را کاوید و رویش خیمه زد.
سرش را میان موهای دختر فرو کرد و نفس کشید.
– نترس، اونجوری که تو فکر میکنی نیست... حالم بده میخوام آروم شم جونم…
دستهایش را به سینهی اتابک زد و کمی فشارش داد تا او را از خود دور کند.
– نمیخوام… نمیتونم…
به پای شرم زنش گذاشت و تاپ او را کمی بالا زد.
دلش برای بوسیدن و پرستیدن تمام تنش پرپر میزد…
دخترک خودش را به بالش زیر سرش فشرد و با صدایی آرام و بغضآلود زمزمه کرد:
– ولم کن نمیخوام…
چشمهای دختر را بهدنبال حقیقت کاوید، اشتیاق خودش و نخواستن او…
بر سر دو راهی عقل و هوس صدای قلب دخترک و خر و پف گهگاهی مادرش…
عقب کشید… تمام اشتیاق و هوسش به یکباره فروکش کرده بود…
پشت به فاخته دراز کشید و خودش را کمی جمعتر کرد تا دخترک هم بتواند آسودهتر بخوابد…
چشمهایش را بست، از خودش دلخور بود از فاخته هم…
دستهای فاخته به دورش حلقه شد و ببخشید آرام و صدای پشیمانش در گوش او پیچید.
اما… نوشدارو پس از مرگ سهراب؟
جلوی رستوران آزاد روی ترمز زد.
– مطمئنی نمیخوای بیام دنبالت؟
پوفی کشید و کلافه نگاهش کرد.
– پدرمو درآوردی! من مگه بچهم؟!
فرشته سرش را میان صندلیها جلو آورد و لپ پدرش را کشید.
– ناراحت نشو، اتابک عاشقه عاااشق!
فاخته روی دست شیرین زد.
– باز تو فوضولیت گل کرد؟
اتابک بلند خندید.
– دخترا! دعوا نکنید.
فاخته در را باز کرد، اتابک هم پیاده شد.
– مواظب خودت باشیا! به آزاد بگو بیارتت خونه الکی واینسی اینجا ها؟
هر دو ابرویش را به حالت کلافه بالا داد.
– اتا حس میکنم تو بددل شدی!
جلوی فاخته ایستاد و شالش را جلو کشید، موهایش را مرتب کرد و بیتوجه پرسید.
– کتت خیلی کوتاه نیس؟
با مشت به شانهاش کوبید.
– اینو تو گفتی بخر!
از حرص دختر خندهاش گرفت.
– خب تو انگار میخوای بری عروسی! واجبه رژت اینقدر پررنگ باشه؟
فاخته حرصی نگاهش کرد، دست در کیفش برد و رژلبش را بیرون کشید.
– کمرنگه! الان درستش میکنم!
اتابک با خنده مچ دستش را گرفت.
– شوخی کردم شوخی کردم…
فاخته چپچپی نگاهش کرد و بی خداحافظی رفت…
پشت سر دختر را که نگاه کرد خودش را لعنت کرد! این چه لباسی بود او انتخاب کرده فقط خدا میدانست…
آنقدر تنش دلبر بود که با حفظ تمام ارزشهایش اگر او را در خیابان میدید میگفت عجب مالی!
فرشته سرش را از شیشه بیرون برد.
– بیا بریم بابا چهار و نیم میگذره ها! بعد بگو چرا مربیت غرغر میکنه!
پوفی کشید و سوار شد.
– توم که از خالت بدتری بابا! خب میرسیم دیگه…
دوباره سرش را میان صندلی جلو آورد.
– اتا؟
همانطور که دنده را عوض میکرد در گلو گفت.
– هوم؟!
– چهقدر فاخته رو میخوای؟
بوی حسادت به مشامش رسید… کمی فکر کرد و گفت:
– خب همونطور که همه مردا زنشونو دوس دارن…
– راستشو بگو اتابک! من بچه نیستم دیگه!
گلویش را با سرفهای صاف کرد.
- خیلی زیاد… خیلی…
هر دو دستش را زیر چانهاش گذاشت و ناراحت گفت.
– میفهممت… ناراحتیتو میبینم وقتی شبا میاد پیش من میخوابه… میخوای از اتاقم بیرونش کنم مجبور شه بیاد پیش تو؟
اتابک به زور خندهاش را کنترل کرد.
– پدرسوخته! تو اینا رو از کجا یاد میگیری؟
فرشته قهر کرده به صندلیاش تکیه داد.
– حالا که مسخرم کردی دیگه کمکت نمیکنم!
************
آزاد کنار دختری ایستاده و طبق معمول لاس میزد!
پشت سرش ایستاد و به شانهاش زد. بی آنکه برگردد صورتش ترسو شد.
– یا امامزاده شاهاژدها! کی مچمو گرفته؟ کیه دریا جون؟
دختر چشمآبی از خنده ریسه رفته بود و نمیتوانست حرف بزند…
فاخته هم اخم کرده دستهایش را در هم گره کرده و نگاهش میکرد… با همان صورت ترسانش برگشت و نگاهش کرد.
– ای وای ای وای! بدبخت شدم بیچاره شدم… پژمان؟! پژمان! یه چی بکش سر او یخچال سالادا رو این نبینه! قوطیهای نخودفرنگیو قایم کن!
دریا کم مانده بود کف ساختمان پهن شود… فاخته با همان صورت جدی با کیف در سینهاش کوبید.
– بسته مسخرهبازی! همه دارن نگات میکنن!
دریا همانطور که میخندید اشک گوشهی چشمش را پاک کرد.
– معرفی نمیکنی؟
آب دهانش را قورت داد و با همان حالت مسخره گفت.
– نگو کیه نگو! هند جگر خواره، جعدهی ملعونه، ملکهی یخیه.
فاخته همانطور اخمالو چپچپی به آزاد نگاه کرد و رو به دریا لبخندی زد.
– دوستشم… دخترخالهشم هستم!
دریا موشکافانه براندازش کرد.
– چهطور دوستی؟
فاخته پوزخند زد.
– از تو خیلی قدیمیتر.
در مقابل دیدگان متعجب دختر غریبه بازوی آزاد را گرفت و به گوشهای خلوت کشاندش.
– من بهت گفته بودم امروز میآم پیشت حرف بزنیم، حضور این دختر خیلی جالب نیست!
دستهایش را در هم گره کرد و با عصبانیت به گوشهی دیگری نگاه کرد.
آزاد متعجب پرسید.
– تو واقعاً ناراحت شدی؟
– نباید بشم؟ این حرف زدن دربارهی خصوصیترینای زندگی منه ورداشتی دوستدخترت رو آوردی اینجا که میدونی مثل چسب دوقلو بهت میچسبه!
آزاد شرمنده نگاهش کرد.
– بهخدا نمیدونستم میآد خودش اومد...
نمیتونم بیرونش کنم که!
فاخته آنقدر فشار عصبی در مغزش بود که به زشت و زیبایش فکر نمیکرد. با همان اخمش گفت:
– خیلی خب حالا ک اون نمیره من میرم!
بهسمت در پا تند کرد، آزاد کیفش را گرفت.
– کجا میری دیوونه؟ باز دیوونه شدی؟
کیفش را کشید و از در بیرون رفت، بغضش گرفته بود…
با هیچکس نمیتوانست حرف بزند این روزها پیراهنش را میفروخت و شر میخرید!
کمی که جلوتر رفت پشیمان شد اما اگر بر میگشت به غرورش برمیخورد.
اشکهایش را پاک کرد و کنار خیابان ایستاد که تاکسی بگیرد. بازویش کشیده شد و ناخواسته بهدنبال آزاد پاهایش تند شد.
– نکن ولم کن!
– حرف نزن خیرهسر! قهر میکنه واسهی من!
فاخته را در ماشین انداخت و خودش هم سوار شد.
– چت شد وحشی شدی یهو؟
با همان حالت قهرش گفت.
– وحشی خودتی!
آزاد خندهاش گرفت، همانطور که میخندید ماشینش را روشن کرد.
– دوستدخترم نبود فسقله. میخواستم جای آتنه بیارمش. چون از قبل میشناسمش ازت پرسید میخواست ببینه اگه تو هم اونجا کار میکنی آشنا شه باهات!
شانه بالا انداخت.
- به من چه؟
– خب تو واسهی اون ناراحتی دیگه!
– من چیکار به دوس دخترای تو دارم؟!
واسهی این ناراحتم ک بهخاطر یه غریبه منو خار کردی!
آزاد ماشینش را گوشهی خلوت و دنجی نگه داشت، صدایش را آرامتر کرد.
– من معذرت میخوام! خوب شد؟ والا بلا قرار بود فردا بیاد امروز خودش اومد اونجا!
فاخته با حفظ حالتش گفت:
– خیلیم خوب!
آزاد کلافه نگاهش کرد.
– خالهریزه اینطوری نکن دیگه! من و تو همیشه دوستای خوبی هستیم مگه نه؟!
بغضش شکست، اشکهایش یکی پس از دیگری بیرون ریختند.
– حس خیلی بدی دارم احساس میکنم همه از من بدشون میآد… دیدی فربد باهام چیکار کرد؟ یا تو که اصلاً برات مهم نیستم… اتابکم از اون روز به بعد دیگه بهم دس نزده انگار من جذام دارم!
پس از گفتن این حرفها هایهای گریهاش بلند شد، آزاد لبخند زد…
این دختر دگرگون شده بود کسی که سختترین کار دنیا برایش کنار اتابک ماندن بود از بیمهریاش شاکی شده بود…
بهدر ماشین تکیه داد و کامل به سویش برگشت.
– دوسش داری؟
اشکهایش را پاک کرده و بدون فکر سرش را تکان داد.
– اهوم…
انگار یادش آمده باشد که چه بر زبان رانده است هولزده گفت:
– نه یعنی… راستش من…
لب گزید و آرامتر ادامه داد:
– بیتوجه بودنش کلافهم میکنه انگار عادت کردم همیشه اون باشه که برای با من بودن کنارم بودن بیاد جلو… اینکه اسمشو بذارم عشق عشق نیست ولی تو این مدت به صدای قلبش عادت کرده بودم…
آزاد دستهایش را میان دست گرفت.
– بهت گفتم فقط به زندگیت فکر کن سعی کن به آرامش برسی. فکر کردن به دوست نداشتن و نخواستن آدما فقط خودتو اذیت میکنه… ببخش تا زندگیت آروم شه مثل بقیهی آدمای دیگه عادی زندگی کردن حق توه… اون روز یادته فربد چه حرفایی بهتزده بود؟ همچین آدمی لیاقت اینو داره با فکر کردن بهش اتابکو پس بزنی؟ براش بچه بیار پایههای زندگیتو محکم کن نذار هیچکس این حقو به خودش بده تو رو نانجیب بخونه با کنار شوهرت بودن ثابتش کن…
فاخته سرش را پایین انداخت.
– نمیتونم…
– چرا؟
باز بغضش گرفت.
– من هیچی بلد نیستم… اون زنی مثل پروانه داشته!
اشک دخترک را پاک کرد و به صورت معصومش خیره شد، فربد چهطور دلش آمده بود بخواهد خفهاش کند؟
– من کمکت کنم؟
– پس فک میکنی چرا اینجام؟
آزاد دستهای دخترک را ول کرد.
– ولی کمکت نمیکنم!
متعجب نگاهش کرد.
– چرا؟
– چون همش زِرزِر میکنی فینفین میکنی رو اعصابم میری.
تندتند اشکهایش را پاک کرد.
– نمیکنم دیگه گریه!
– این شد دختر گُل! حالا با هم میریم دنبال کارات…
********
جلوی در یک آرایشگاه ایستاد.
– خیلی خب گلدختر پیاده شو کارت که تموم شد زنگم بزن.
خجالتزده پیاده شد و زنگ سالن را فشرد.
دقایقی بعد وسط سالنی با وسایل کاملاً سفید ایستاده بود زنهای زیادی مشغول بودند.
در قسمتی از آن انگار زن میانسالی که خودش هم رنگ بر سر داشت برای عدهای چیزی را توضیح میداد انگار که معلمشان باشد.
دختر ریزنقشی روبهرویش ایستاد.
– چه کاری میخوای عزیزم؟
لبخندی خجل زد و آرام گفت:
– نمیدونم… هرچی یهکم تغییرم بده!
دختر دستش را کشید و او را روی صندلی نشاند.
– راست کار خودمی! با این ابروهای پاچهبزیت!
******
آرام در ماشین را باز کرد و سوار شد، رویش نمیشد به آزاد نگاه کند. میترسید مسخرهاش کند...
آزاد بدون اینکه به او اصرار کند که نگاهش کند میخ جلو شده بود.
– تو این فاصله من رفتم چنتا لباس برات خریدم امیدوارم اندازت باشه… بهنظر من برو آپارتمان خودت اونجا یهکم به خودت برس یه شامی درست کن دعوتش کن…
فاخته از سردی کلامش تعجب کرد.
– طوری شده؟!
– نه، مگه باید طوری بشه؟
در خودش جمع شد و آرام نشست.
– من دیگه خودم میرم… تو انگار یه چیزیت شده…
عصبی بهسمتش برگشت.
– بشین سر جات!
قلبش ریخت و مظلومانه نگاهش کرد، نمیدانست چه شده که آزاد اینقدر عصبانی شده است.
در سکوت فاخته را به آپارتمانش رساند. خودش هم فهمیده بود جوش خفقانآور است اما دست خودش نبود...
من چقدر عشق پاک فاخته و فربد💗💕 دوستداشتم😍😘💓😇💕 دیگه بعد اون اتفاقها و بلاهایی که/ این یکی منوچهرخان/ پدر پروانه،فربد سره اینا آورد ازدواج زورکی فربد همچنین زورکردن آزادوفاخته برا ازدواج طلاق زورکی پروانه از اتابک
تلف شودن بچه بیچاره بینوا شیرین•••• دیگه ازدواج عجیب غریب اتابک و فاخته رو نمیدونم کجای دلم بذارم 😐😕😯😑🤐🙁💔😔🤒🤕😳😵😨
وای خدا من این رمان رو خیلی دوست دارم اما شما خیلی دیر دیر میزاری جان خودم دو روز بشینی پاش تمام میشه 😳😳😢😢