به آن که تکیه داد تازه متوجه موقعیتش شد.
– سلام!
خانم حسینی با لبخند نگاهش کرد:
– سلام به روی ماهت دخترم…
بغض فاخته آرامآرام از چشمهایش سرازیر شده بود.
آن یخ حجیم در گلویش ذرهذره آب شده و مانند جویباری از گونههایش روان شد…
خانم حسینی حالش را درک میکرد، خیلی از آدمهای دل نازکی همچون فاخته وقتی وارد محیط آسایشگاه میشدند این حجم دل شکستگی و افسردگی برای قلبشان زیاد بود.
دلشان میگرفت و مثل این دختر بغضشان میترکید.
از جایش بلند شد و بازوی فاخته را گرفت، او را روی صندلی نشاند و دستمالی به دستش داد.
متأثر از حال او مهربانانه گفت:
– گریه نکن دختر قشنگم، اینجا ته دنیاست… شاید اگه یه روزی کسی ازمون بپرسه ته دنیا کجاست به ذهنمونم نمیرسید همچین جایی هم وجود داره… همچین آدمایی… مادرایی هستن که بچههاشون تا خرخره توی پول غرق شدن… یه آدمایی هستن که روزی چنتا خدمتکار کاراشونو انجام میداده ولی حالا…
آهی کشید و ادامه داد:
– من خودم اطمینانی ندارم بچهم فردا پس فردا منو نندازه همچین جایی.. واسهٔ همین بعد از بازنشستگیم خودم داوطلبانه اومدم اینجا که عادت کنم به محیطش…
فاخته پوشهٔ سبزرنگ درون دستش را روی میز گذاشت و با دستمالی که در دست داشت چشمهای ترش را پاک کرد.
با همان بغض در صدایش گله مند گفت:
– نمیدونم چهطوری دلشون اومد عمهمو بذارن اینجا… هم اتابک هم پوپک طوری پول داشتن که واسش یه خونه اجاره کنن…
باز هم دو قطره اشک از چشمش چکید.
– خیلی نگشتم واسهٔ پیدا کردنش، میدونستم اینجا است اما الان وضعیتم طوری شده که میتونم نگهش دارم…
خانم حسینی با لبخند نگاهش کرد در دلش روح بزرگ دخترک را ستایش میکرد…
لیوان آبی برایش ریخت و به دستش داد. پوشهٔ سبزرنگ را برداشت و روی صندلی خودش نشست.
درحالی که عینکش را روی صورتش جابهجا میکرد، پوشه را باز و محتویات درونش را بررسی کرد:
– از نظر من این مدارک کامله، شانس آوردی شناسنامهٔ پدرتو داشتی.
پوشه را بست و به فاخته که جرعهجرعه آب را مینوشید خیره شد.
– میتونی ببریش…
لیوان را روی میز گذاشت و زیپ کیفش را باز کرد.
-براش لباس دوختم، نمیخوام دخترام اینطوری ببیننش… شاید لباس نو نداشته باشه…
خانم حسینی لبخندی زد و گوشی تلفن را برداشت و با انگشتش دکمهای را فشار داد.
– زیور جون؟ وسایل خانم توکلی رو جمع کن…
فاخته منتظر به او خیره شد و او از جایش برخاست و رو به فاخته گفت:
– پاشو دخترم، تا زیور جون وسایلشو جم میکنه توم لباساشو عوض کن…
آب دهانش را قورت داد و نگران به خانم حسینی چشم دوخت.
واقعاً طاقت دیدن درون خانه را نداشت.
خانم حسینی که حالش را فهمیده بود آرام لباسهایی که فاخته آورده بود را زیر دستش بیرون کشید و با لبخندی مهربان به شانهاش ضربهٔ آرامی زد:
– میآرمش همینجا!
انتظارش زیاد طولی نکشید…
خانم حسینی به همراه زنی رنجور با گیسوانی سفید از در دفتر وارد شدند.
عمه گلی نگاه ناشناختهاش را به فاخته دوخت…
قبلاً گفته بودند برادر زادهاش به دنبالش میآید اما او این دختر را نمیشناخت…
بدون آنکه چیزی بگوید خیرهخیره نگاهش کرد و منتظر ماند.
فاخته بهتزده از جایش برخاست باورش نمیشد این عمهٔ تپل و مهربانش باشد.
باورش نمیشد آن گیسوان رنگ کرده و مرتب عمهاش اینچنین سفید شده باشد.
اشکهایش باز هم روانه شد و از میان لبهایش کلمهٔ “عمه” با بغض و آه خارج شد.
احساس میکرد زندگیاش بدترین زندگی دنیاست…
گلی با تعجب به اشکهای دخترک نگاه کرد و فاخته از جایش برخواست و عمهاش را در آغوش کشید.
– بمیرم واسه غریبیت عمه!
گلی خانم باز هم بی حرف نگاهش کرد.
خانم حسینی متأثر از صحنهٔ روبهرویش گفت:
– گفتم که خیلی وقته حرف نمیزنه عزیزم، از آخرین باری که دخترش اومد ملاقاتش… دیگه هیچی نگفته…
فاخته دلش سوخت و هقهقش بلند شد.
خانم حسینی رو به گلی گفت:
– دخترِ جمشیده… برادرت…
عمه گلی چشمهایش گرد شد و صورت فاخته را کاوید مطمئن بود فاطمه نیست، جمشید دو دختر داشت پس این دختر…
متعجب زیر لب زمزمه کرد:
-فاخته!!
****
عمه گلیاش را به خانه آورده بود و خبر شوکه کنندهای را فربد تلفنی اطلاع داده بود.
اتابک دیگر او را نمیخواست!!!!!
بعد از آن همه کار بینقصش تلفنی به فربد گفته بود از کار فاخته راضی نیست و دیگر نمیخواهد او در خانهاش کار کند…
صدای آهنگ ترکی که از ضبط ماشین پخش میشد روی اعصابش بود…
آنقدر عصبی شده بود که صرفهجویی را کنار گذاشت و دربست گرفت تا خودش را به اتابک برساند و حقش را کف دستش بگذارد!
مردک انگار دیوانه بود یک روز التماس میکرد او به خانهاش برود و حالا به فربد گفته بود از دستپخت او خوشش نمیآید!
دستپخت او! هه!
حاضر بود قسم بخورد میتواند تمام جد و آباد پروانه را در جیبش بگذارد!
پاهایش را تندتند تکان میداد تا از عصبانیتش کاسته شود.
اما آهنگی که پخش میشد بدجور اعصابش را تحریک میکرد.
کمی لبش را جوید و درحالی که سعی میکرد لحنش عصبی نباشد گفت:
– ببخشید آقا… میشه قطعش کنید آهنگتونو؟!
مرد با مکثی کوتاه بدون آنکه چیزی بگوید سری تکان داد و انگشتش را به یکی از دکمههای ضبط فشار داد.
میدانست آن موقع روز حتماً خانه نیست… سراغش را داشت، قطعاً گلخانه بود!
*
به انتهاییترین سوله رفته بود که وضعیت نهالهای خرمالو را چک کند.
انگار بعضی از آنها قارچی شده بودند…
عباس دست به بیل کنارش ایستاده بود و با نگرانی نگاهش میکرد.
– حالا چیکار کنیم آقا؟
شانه بالا انداخت.
– فعلاً از همون آفتکش همیشگی بزن اگه فایده نداشت زنگ میزنم خانم فرزین بیاد یه فکری به حالشون کنه!
صدای بیسیمش بلند شد.
– آقای مهندس…
نچی کرد و بیسیم را جلوی دهانش آورد.
– چیه سعیدی؟!
– یه خانمی اومد دفتر مدیریت گفتم تو محوطهاید داره میاد سمت شما!
حدسش را میزد درست بعد از تماس تلفنیاش با فربد، دوست کوچولوی او به سراغش بیاید!
پوزخندی زد و به عباس گفت.
– عباس برو اگه کسی دنبال من میگشت بگو اینجام…
عباس سری تکان داد، بیلش را برداشت و به سمت خروجی رفت.
نقشهها برایش داشت! این دختر تمام ذهنیتش را از خودش به هم ریخته بود…
باید دورش میکرد تا دوباره زندگیاش تبدیل به کابوس نشود!
– واسهی یه مهندس با اینهمه تشکیلات خیلی زشته مثل آدمای عقدهای رفتار کنه!
انگار مویش را آتش زده بودند! معلوم نبود با چه سرعتی خودش را رسانده!
پوزخندی زد و نگاهش کرد.
– واسهی یه خانم محترم و باشخصیت هم خیلی زشته به بزرگترش سلام نکنه!
دخترک قدمی به جلو برداشت و با حرص گفت:
– آره، زشته! منتها نه وقتی که اون بزرگتر تصمیم گرفته باشه عقدههاشو روم خالی کنه!
اتابک خم شد و شاخهی شکستهای را روی زمین برداشت و خودش را با آن مشغول کرد.
– دست و پا چلفتی هستی… به درد کار کردن توی خونهی من نمیخوری! عقدهی چی کشک چی! دلت خوشه توم!
آنقدر عصبانی شد که حس میکرد دود از کلهاش بیرون میزند!
جلوتر رفت و روبهروی مرد قد علم کرد.
– من دست و پا چلفتیام؟ من؟!
سر تکان داد و چوب را روی زمین انداخت…
صورت دختر روبهرویش بود و او…
انگار باز هم هوس دیشب به جانش چنگ میزد.
– اون شیشه خیلی برای زنم عزیز بود!
– هه! پس بگو! عقدهی اون یه تیکه شیشه تو دلته؟! به درک که راهم نمیدی کار کنم! پولشو میندازم جلوت که دیگه هیچوقت گذرمم بهت نخوره، نه به خودت نه اون زن بدترکیبت!
هرچهقدر هم از پروانه و پدرش خورده بود، هرچهقدر هم که از این دختر خوشش میآمد…
اجازه نمیداد دختری غربتی چون او به همسرش توهین کند…
دندان به هم سایید و دستش را بالا برد تا در دهانش بکوبد اما…
با جمع شدن چشمان او…
نظرش عوض شد… چهطور بود با چیز دیگری تنبیهش میکرد؟
دستش را آرام پایین کشید و سرش را جلو آورد.
به صورت ترسیدهی دختر چشم دوخت…
– اونقد توی خونهم بام تنها بودی که میتونستم هر بلایی سرت بیارم! ولی نکردم… الان پشیمونم که چرا نکردم!
چشمش را در صورت دخترک چرخاند و با تحقیر کنندهترین لحن ادامه داد.
– تو حقت اینه مثل یه دستمال کاغذی بات رفتار کنن! معلوم نیست دختری که توی اون آشغالدونی بزرگ شده چهکاره است!
بغض در گلویش جا خوش کرده بود…
آمده بود حقش را بگیرد اما… این مرد…
لعنتیتر آن بود که فکرش را میکرد…
☘
☘☘
☘☘☘
لعنتی پارتا چقد کمه،ولی چه رمانه قشنکیه😍😍پارتارو بیشتر. کن لطفااا