رمان شیطان یاغی پارت ۵۰1 سال پیش۱ دیدگاه افسون کلافه از نگاه خیره و پر تفریح مرد چشم بست و با نفس عمیقی که کشید، سعی کرد خودش را کمی جمع و جور کند……
رمان شیطان یاغی پارت ۴۹1 سال پیشبدون دیدگاه بابک گیلاس را به طرف پاشا گرفت و با لبخند بدجنسی گفت: یکم دیگه ادامه داده بود، توی خودش دستشویی می کرد… پاشا نگاه…
رمان شیطان یاغی پارت ۴۸1 سال پیش۳ دیدگاه اشک در چشمان افسون حلقه زد و با حرصی که از پاشا و زور گویی هایش داشت، گفت: من از این پسره خوشم نمیاد عمه ملی،…
رمان شیطان یاغی پارت ۴۷1 سال پیش۱ دیدگاه پاشا بهش برخورد و اخم کرد: بعد از این همه وقت تازه می گید اعتماد ندارین…؟! عمه ملی به دفاع از حرفش گفت: بهم حق…
رمان شیطان یاغی پارت ۴۶1 سال پیش۳ دیدگاه -کاووس رو میاری و بعدش محموله ها رو شبونه رد می کنی سمت بندر…! بابک جا خورد: ولی خطرناکه پاشا، ممکنه… پاشا حرفش…
رمان شیطان یاغی پارت ۴۵1 سال پیش۱ دیدگاه چشمان دخترک درشت شد. سراسیمه و معذب از جایش بلند شد که ناخوداگاه توی آغوش پاشا فرو رفت. تن لرزانش را از زور خجالت خواست فاصله دهد…
رمان شیطان یاغی پارت ۴۴1 سال پیش۲ دیدگاه پاشا کمرش را محکم با سمت خودش کشید و او را توی بغلش فشرد. دخترک از نفس افتاده و ترسان دستان کوچکش را روی پهلوی…
رمان شیطان یاغی پارت ۴۳1 سال پیش۳ دیدگاه -ممنون اقا محمد علی…! کاری بود حتما بهتون میگم… به مادر هم سلام برسونین و از طرف من حسابی تشکر کنین… محمد علی با دیدن…
رمان شیطان یاغی پارت ۴۲1 سال پیشبدون دیدگاه بابک سری تکان داد: آره چند دقیقه پیش هم زنگ زد که رسیدن…! پاشا روی مبل نشست و دوباره بی قرار سیگاری آتش زد و لب…
رمان شیطان یاغی پارت ۴۱1 سال پیشبدون دیدگاه پاشا لحظه ای نتوانست حرف بزند و فقط نگاهش کرد. چشمان زیبا و معصومانه دخترک، جور عجیبی قلبش را به تپش انداخت و تمام وجودش در…
رمان شیطان یاغی پارت ۴۰1 سال پیش۱ دیدگاه نریمان با دیدن دخترک که به ان حال و روز افتاده بود، نگاه کرد و سپس با اخم هایی درهم رو به پاشا غرید: چیکارش کردی…؟! …
رمان شیطان یاغی پارت 391 سال پیش۱ دیدگاه خبری از ساعت و زمان نداشتم و دل توی دلم نبود. از ترس دست و پاهایم سر شده بود و بدجور ضعف به جانم افتاد. …
رمان شیطان یاغی پارت 381 سال پیشبدون دیدگاه در را باز کرد و داخل شد. غلام نشسته روی مبلی سرش داخل گوشی اش بود که با دیدن پاشا خیلی سریع بلند شد. – سلام…
رمان شیطان یاغی پارت 371 سال پیش۱ دیدگاه محمدعلی باور نکرد اما دیگر حرفش را نزد… -افسون خانوم من… من به شما علاقه دارم… می خوام یه بار دیگه بیایم… افسون…
رمان شیطان یاغی پارت 361 سال پیش۱ دیدگاه -کجایی افسون سرم شلوغه دختر زودباش…! دخترک که موبایلش مابین گوش و شانه اش بود و همزمانی که در را هم می بست گفت: وای…