بدنم مثل بید مجنون میلرزید،دلم برای طفلم میسوخت. شاید همون بهتر که پا به این دنیا نمیذاشت. حداقل نمیدید که مادرش اونقدر ضعیف و تنهاست. بچه آدمی مثل من…
جدیدا تا ناراحت و عصبی میشدم دستام شروع میکردن به لرزیدن. هنوز توی شوک بودم،هیچ وقت نمیتونستم تو شرایط حساس درست فکر کنم اما توماج حواسش بهم بود. آروم…