رمان خاتون عروس نحس پارت 535 ماه پیش۳ دیدگاه -داری چی غلطی میکنی؟ صدای فریاد توماج از فرسنگ ها فاصله به گوشم میرسید،انگار خیلی ازم دور بود. اما تُن صداش تنم رو میلرزوند،از اون مرد بیشتر از همه…
رمان خاتون عروس نحس پارت 525 ماه پیش۴ دیدگاه وحشت زده به عقب برگشتم اما هیچ خبری نبود. انگار توهم زده بودم. دلم ضعف میرفت و دقیقا نمیدونستم چند روزه که غذا نخوردم احتمالا برای همین صداهای عجیب…
رمان خاتون عروس نحس پارت 515 ماه پیش۵ دیدگاه رفت و در رو جوری محکم بهم کوبید که شونه هام از ترس پرید. با حرفاش خاری به دلم فرو رفته و جاش عجیب میسوخت. بارها و بارها حقیقت…
رمان خاتون عروس نحس پارت 505 ماه پیش۵ دیدگاه صدای کوبیده شدن در به دیوار باعث شد وحشت زده بلند شم و به مردی نگاه کنم که انگار خون جلوی چشماش رو گرفته بود. قدم اول رو…
رمان خاتون عروس نحس پارت 495 ماه پیش۴ دیدگاه بازوی دردناکم رو توی بغلم گرفتم و از جام بلند شدم. درد داشتم ولی… دور خودم چرخیدم. چرخیدم و چرخیدم و چرخیدم تا سرگیجه امونم رو برید. تا وقتی…
رمان خاتون عروس نحس پارت 486 ماه پیش۶ دیدگاه همینکه از خونه دور شدیم برام کافی بود. نفسم رو از سینه ی دردناکم بیرون فرستادم و عرق پیشونیم رو با گوشه ی شالم پاک کردم. میتونستم فحش و…
رمان خاتون عروس نحس پارت 476 ماه پیش۴ دیدگاه در ماشین که باز شد بی رمق چشم هام رو باز کردم و به توماجی نگاه کردم که سرش رو جلو آورد و با نگرانی پرسید: -خوبی؟ پلک هام…
رمان خاتون عروس نحس پارت 466 ماه پیش۳ دیدگاه ترسی که توی وجودم افتاده بود رو هیچ جوره نمیتونستم پنهون کنم. پوست لب های بیچاره م رو اونقدر جوییده بودم که طعم خون رو توی دهنم حس میکردم.…
رمان خاتون عروس نحس پارت 456 ماه پیش۱ دیدگاه آقا بهرام مکثی کرد و عمیق به چشمام خیره شد. هیچی از چهره ش خونده نمیشد،فقط چشماش توی صورتم میچرخید. برخلاف دفعه قبل همش سرش پایین نبود و مأخوذ…
رمان خاتون عروس نحس پارت 446 ماه پیشبدون دیدگاه نمیدونم چرا حسادت نشست بیخ گلوم. بغض بود که پشت هم توی گلوم میشکست و من بی نفس و شاکی دستام رو دور بدن بزرگ و تنومندش پیچیدم و …
رمان خاتون عروس نحس پارت 436 ماه پیش۱ دیدگاه مشت مشت اب خنک توی صورتم پاشیدم و وقتی حس کردم بهترم سر بالا گرفتم و به خودم توی آیینه نگاهی انداختم. اونقدر بالا آورده بودم که رنگ به…
رمان خاتون عروس نحس پارت 426 ماه پیش۱ دیدگاه با طبقی که دستم بود توی اتوبوس کنار بقیه نشستم و از پنجره به توماجی نگاه کردم که همراه بقیه ی مردا از خونه بیرون اومد. سوار ماشین شد…
رمان خاتون عروس نحس پارت 417 ماه پیشبدون دیدگاه حرفای توماج اثر گذاشت و مامانم بالاخره دست از شماتت و سرزنش من برداشت و گفت: -بیا بریم کمک کن کلی کار ریخته سرم باید زودتر آماده شیم بریم…
رمان خاتون عروس نحس پارت 407 ماه پیش۲ دیدگاه لباس در نگاه اول مشکی به نظر میرسید. ولی وقتی نور بهش میرسید تازه متوجه میشدی سبز تیره ست. یه لباس از مخمل اعلا که دنباله زیبایی داشت و…
رمان خاتون عروس نحس پارت 397 ماه پیش۲ دیدگاه صداش ته دلم و گرم میکرد. شبیه خورشید نیمه جون زمستون که روی برفی میتابه و گرماش نفسی نداره. مردی که اون روزا بیشتر دردسر هام به خاطر خودش…