رمان فستیوال پارت ۶۵2 سال پیشبدون دیدگاه میدونستم نزدیک شدنم بهش، به ضرر خودم تموم میشه اما بازم نتونستم بی تفاوت بمونم روی پنجه های پام بلند شدم و بازوشو کشیدم _…
رمان فستیوال پارت ۶۴2 سال پیشبدون دیدگاه کل تنم یخ زده بود . برای فرار از اون حس و بیخیال نشون دادن خودم، هرچقدر قدرت داشتم توی پای راستم ریختم و پدال گاز…
رمان فستیوال پارت ۶۳2 سال پیشبدون دیدگاه نمیدونستم باید چیکار کنم، اگه گوشی رو توی دستم میدید مسلما باید یه توضیحی بهش میدادم! صدای قدم هاشو به طرف دستشویی شنیدم هول شدم و…
رمان فستیوال پارت ۶۲2 سال پیشبدون دیدگاه مامان همچنان خوشحال بود نمیدونست که توی این مدت چی به روز دخترش اومده _ پس باید منتظر شنیدن خبرهای خوب باشیم دیگه؟! اصلا متوجه…
رمان فستیوال پارت ۶۱2 سال پیشبدون دیدگاه توی یه حرکت دو گوشه لباس رو کشیدم صدای جر خوردن لباس باعث شد فقط صورتش رو مچاله کنه اما انگار اون برعکس من خوابش سنگین بود…
رمان فستیوال پارت ۶۰2 سال پیشبدون دیدگاه چشماش گرد شد و جواب داد _ نمیدونم چرا چنین فکری میکنی اما من اینو بهت اطمینان میدم حتی اگه قبل از این ماجراها هم نوید اومده…
رمان فستیوال پارت۵۹2 سال پیشبدون دیدگاه عجب دختر تیزی بود! هول شدم و جواب دادم _ تو از سامیار چی میخوای؟! ابرویی بالا انداخت _ اینکه با من باشه با تردید…
رمان فستیوال پارت ۵۸2 سال پیشبدون دیدگاه _ میخورم نمیخوام یه دردسر تازه برات درست بشه. سری تکون دادم و از اتاق بیرون رفتم دیوید سوئیچ به دست منتظرم بود نگاهی توی سالن…
رمان فستیوال پار ۵۷2 سال پیشبدون دیدگاه از ترس اینکه بخوام با دیوید تنها بشم و باز سامیار یه گیر جدید بهم بده دنبالش دویدم _ منم باهات میام نیم نگاهی بهم انداخت…
رمان فستیوال پارت ۵۶2 سال پیشبدون دیدگاه جلوتر حرکت کرد _ شایدم هم اصلا مردونگی نداری و خودتو پشت اخلاق تند و صدای بلندت قایم کردی! ابروهام از تعجب بالا پرید مثل اینکه دختر…
رمان فستیوال پارت ۵۵2 سال پیشبدون دیدگاه چمدونا رو پایین گذاشتم _ آقا براتون میارم تا داخل ابرویی بالا انداختم _ حالا که دلت میخواد کار کنی بسم الله… جلوتر حرکت…
رمان فستیوال پارت ۵۴2 سال پیشبدون دیدگاه با وحشت اطرافم رو نگاه کردم مبادا سامیار اونجا باشه و حرفامو بشنوه وقتی مطمئن شدم سامیار اونجا نیست نفس آسوده ام رو بیرون دادم و گوشی…
رمان فستیوال پارت۵۳2 سال پیشبدون دیدگاه عرق از سر تا پام جاری شده بود. تا جایی که میشد خودمو زیر پتو چپوندم و فقط یکی از چشمام بیرون رو میدید! _ گوش کن ببین چی…
رمان فستیوال پارت ۵۲2 سال پیشبدون دیدگاه “گلبرگ” شوک زده پلک زدم و به زور نالیدم _اومدم صدات بزنم برگردی چون دیدم با ماشین نرفته بودی _ دنبالم بیا امشب پیشت میخوابم!…
رمان فستیوال پارت ۵۱2 سال پیشبدون دیدگاه به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم یعنی امکان داشت توی اون نامه گفته باشه که برمیگرده؟! حرف سامیار توی ذهنم پررنگ شد ” باید…