رمان فستیوال پارت۵۹

4.4
(22)

 

 

عجب دختر تیزی بود!

 

هول شدم و جواب دادم

_ تو از سامیار چی میخوای؟!

 

ابرویی بالا انداخت

_ اینکه با من باشه

 

با تردید پرسیدم

_ یعنی باهات ازدواج کنه؟!

 

تک خنده ای کرد

_ نه اینو نمیخوام … البته سام هم اهل ازدواج نیست

 

طعنه ی حرفش به من واضح بود!

از این دختر و اون دختری که اون شب تو خونه ی سامیار دیدم و تمام دخترایی که یه روزی کنارش بودن متنفر بودم!

 

با حرص بیشتر جواب دادم

_ و اهل رابطه های زورکی هم نیست!

 

قبل از اینکه به حرفم جواب بده دوباره گوشی رو از دستش کشیدم

 

_حالا که داری میبینی خودش خواسته و با من ازدواج کرده

 

چشماشو ریز کرد

_ اما من حس میکنم که یه جای کار ایراد داره و من دنبال همونم تا بفهمم چی شده که سام ازدواج کرده!

 

ایندفعه نوبت اون بود که قبل از جواب دادنم دوباره گوشی رو از دستم بکشه

 

_ از همه مهمتر اینکه آدم اجبار هم نبود پس چطور حاضر شد با تو ازدواج کنه؟!

 

_ فکر نمیکنم زندگی خصوصی من به کسی ربطی داشته باشه!

 

صدای بلند سامیار از پشت مبل هردومونو از جا پروند … به فارسی گفت و دافنه ترجمه اش رو توی گوشیش خوند

 

میدونستم الان مکالمه هاشون انگلیسی میشه و من چیزی متوجه نمیشم به خاطر همین گوشی رو از دست دافنه کشیدم تا منم ترجمه ها رو ببینم!

 

دافنه که هول شده بود موهاشو پشت گوشش فرستاد و از جا بلند شد

_ قبول کن سام! تو قرار بود با من باشی چرا ازدواج کردی؟

 

سامیار که صورتش از عصبانیت سرخ شده بود گردن دافنه رو چسبید

 

از ترس قدمی عقب رفتم

 

_ نیازی نمی‌بینم روابطم رو برای کسی توضیح بدم تو اون دختری نیستی که من بتونم کنارت زیاد بمونم

 

دافنه درحالی که نفس نفس میزد گفت

_ پس این دختر اونه؟

 

سامیار ابرویی بالا انداخت

_ آره همونیه که من از بودن باهاش سیر نمیشم و نمیتونم ازش دست بکشم

 

برای لحظه ای قلبم یادش رفت بزنه…

فشاری به سینه ام وارد کردم و نفسامو به سختی بیرون دادم

 

با اینکه میدونستم حرفاش صرفا برای دور کردن اون دختر از خودش بود، اما بازم حالمو دگرگون میکرد

 

با خودم فکر کردم کاش حرفاش واقعی بود … اما هزاران بار بهم گوشزد کرده بود که منم نظرشو جلب نکردم!

 

لبخند تلخی زدم… حرفاشون برام گنگ شد و دیگه حتی صداشونم نمیشنیدم

 

وقتی دافنه با اینهمه لوندی و ناز و ادای دخترونه زده زیردلش، منی که هیچی بلد نبودم و با یه لمس ساده کل تنم میلرزید رو چطور میتونست قبول کنه!

 

گوشی دافنه رو روی مبل انداختم

ملافه رو برداشتم و با ناامیدی ازشون فاصله گرفتم

درو رو بستم و کف اتاق نشستم.

 

ناگهانی در با صدای بلندی باز شد و به دیوار کوبیده شد

 

سامیار عصبی داد زد

_ جمع کن میریم هتل!

 

***

 

” سام ”

 

دیوید دستم رو کشید

_ بچه بازی درنیار سام دنیا که به آخر نرسیده

 

عصبی دستمو تکون دادم

_ بکش کنار دیوید!

 

دیوید کنار کشید و با افسوس گفت

_ به من ربطی نداره که دافنه ازت چی میخواد اما نمیتونی دوستیمونو اینجوری خراب کنی سام

 

دست گلبرگ رو محکم گرفتم

_ دوستیمون سرجاش تو هم به خواهرت بفهمون یه ایرانی به دردش نمیخوره اگه یه بار دیگه تو زندگی شخصی من دخالت کنه گردنش رو میشکنم!

 

دیوید کامل کنار رفت، حتی دیگه اعتراض نکرد

 

دستی روی شونه اش زدم

_ روز فستیوال می‌بینمت!

 

درعقب ماشینی که جلوی در منتظرمون بود رو باز کردم و دستمو پشت کمر گلبرگ گذاشتم تا سوال بشه.

چمدونا رو عقب گذاشتم و خودمم جلو بغل دست راننده نشستم

 

آدرس دادم و راننده بی حرف حرکت کرد

بعد از کلی برو و بیا بالاخره یه اتاق بهمون دادن

 

چمدون ها رو گوشه ای رها کردم و روی تخت دراز کشیدم و چشمامو بستم

 

_ سام…یار

 

پوزخندی روی لبم نشست. این دختر تنش میخارید

 

همون جور که چشمام بسته بود جواب دادم

_ بگو!

 

_ تو از ازدواج بدت میاد؟!

 

نفس کلافه ام رو آشکارا بیرون دادم

_ بدم بیاد یا خوشم بیاد فعلا که بند شده افتاده دور گردنم!

 

صداش گرفته شد

_ تا کی میخوای منو پیش خودت نگه داری؟

 

سریع چشمامو باز کردم و از گوشه چشم تیز نگاهش کردم

_ منتظری آزاد بشی بری با اون یارو نوید؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x