رمان فستیوال پارت ۱۲۲

4.4
(48)

 

 

تمام وجودم یخ بست .

 

نمی‌تونستم بقیه ی حرفاش رو بشنوم

نفسم در نمی‌اومد

 

بیشتر از این نمی‌خواستم با شنیدن حرفاش عذاب بکشم

 

دستم رو به دیوار گرفتم و به طرف اتاق رفتم

 

سام بلافاصله برگه ها و حرف‌هایی که همه منتظر شنیدنش بودن رو همونجا رها کرد و دنبالم اومد

 

_ تا حرفم تموم شده نمیتونی بری!

 

قبل از اینکه بهم برسه خودم رو داخل اتاق انداختم و درو قفل کردم

 

چند بار محکم به در کوبید

_ باز کن این در لعنتیو

 

درد دوباره به سراغم اومده بود و پهلوم عجیب تیر می‌کشید

 

اشک از چشمام سرازیر شد

این چه اقبالی بود که من داشتم؟

 

لب تخت نشستم

دستم رو پایین بردم و زخمم رو لمس کردم

 

دست لرزونم رو بالا آوردم و با دیدن خون روی انگشتام، جلوی چشمم سیاهی رفت

 

فریاد سام، حال خرابم رو تشدید کرد

 

به سختی بلند شدم تا در رو نشکسته بود بازش کنم

چاره ای نبود … در حقیقت من از دست سام راه فرار نداشتم

 

تنم سرد شد تصویر جلوی صورتم تار!

 

پشتم رو به دیوار تکیه دادم تا نیفتم

 

اینبار صداش ملایم تر به گوش رسید

 

_ گلبرگ باز کن کاریت ندارم

 

دست دراز کردم اما به در نرسید

رد دست‌های خونیم رو برای دیوار سفید به جا گذاشتم و با تنی سست شده روی زمین افتادم

 

طفلک دخترم🥲🥲

 

 

 

 

صدای شکستن شیشه ی پنجره توی فضای اتاق پیچید

 

اما چشم هام توانایی باز موندن نداشت و من هم تلاشی برای باز کردنش نداشتم

 

حالا که سام هم به این حقیقت تلخ اقرار کرده بود که بچه مال خودشه، بهتر بود بمیرم

 

دست های مردونه و گرمش رو روی پهلوم حس کردم

 

صداهای بالای سرم رو می‌شنیدم

 

_ زخمش عفونت کرده باید ببریش بیمارستان

 

_ اگه گورتونو از اتاق من گم کنین خودم خوبش میکنم

 

همه چیز رو می‌شنیدم اما نمیتونستم چشمامو باز نگه دارم

 

سرش رو به گوشم نزدیک کرد و غرید

 

_ امشب باید بدونی چه تصمیمی گرفتم بعد آزادی که بری!

 

مایعی رو روی زخمم ریخت

از سوزشش صورتم جمع شد

 

لب هام رو از هم باز کرد و لیوانی به دهنم چسبوند

طعم شیرین نوشیدنی ناخواسته ترغیبم کرد تا تمام محتویاتش رو ببلعم

 

کم کم حالم عادی شد و دست و پاهام جون گرفت

آروم چشمام رو باز کردم و اولین چیزی که دیدم صورت درهمش بود

 

_ بلند شو باید بریم توی سالن حرفام نصفه موند

 

گویا سام عزرائیل من شده بود!

به هر نحوی که شده و بی‌هیچ رحمی میخواست با حقیقت رو به روم کنه

 

تمام التماسم رو توی چشمام ریختم و با صدای ضعیفی ناله کردم

 

_ نه سام تو رو خدا من می‌دونم چی میخوای بگی

 

دستش رو زیر پا و کمرم انداخت و من رو از روی زمین بلند کرد

 

_ که می‌خواستی بری نه؟

اگه با پای خودت نری ، خودم راه رفتنو نشونت میدم!

 

 

 

 

طولی نکشید که من رو روی مبل داخل سالن گذاشت

دوباره همون نگاه ها و همون برگه توی دست سام و همون جمله ای که به زبون آورده بود

 

_ این آزمایش کاملا مطابقت داره، اما نه با من!

 

شوک زده سرم رو بلند کردم و به صورتش خیره شدم

 

بقیه همزمان بلند شدن و ایستادن

 

اما من همچنان به مبل چسبیده بودم و از شوک حرف سام نمی‌تونستم تکون بخورم

 

بابای سام با گامی بلند خودش رو به سام رسوند

 

_ زده به سرت پسر؟! دیگه چه بهونه ای داری که این بچه رو انکار کنی؟!

 

سام با همون عصبانیت غرید

 

_ این زنیکه فکر کرده می‌تونه منو خر کنه

 

پاهام به زمین چسبیده بود

اشکام روی صورتم ریخت اما ایندفعه از غم نبود بلکه از شوق

 

چقدر زود قضاوت کرده بودم

 

سام با تحقیر به هستی خیره شد

 

_ این آزمایش خون من نیست و خون پدر واقعی بچست که اون روز گرفته شد!

 

صداش رو بالاتر برد و کسی رو صدا زد

 

_ یاسر بیا داخل

 

بلافاصله یه مرد که قیافش میخورد از سام بزرگتر باشه داخل اومد و سلام کرد

 

بابای سام حیرت زده بهش نگاه کرد

 

یاسر جلو اومد

 

_ بالای برگه رو ببینین اسم و فامیل من زده شده اون روز من به جای سام آزمایش دادم

 

یاسر رو به هستی که ترسیده و ناباور سرجاش خشک شده بود ادامه داد

 

_هرچند که مطمئن بودم بچه ی خودمه ولی چون حاضر نشدی بیای آزمایش بدیم و دلت میخواست بچه ی سام باشه، مجبور شدم از خود سام کمک بخوام

 

برای لحظه ای نگاه خیره ی سام رو حس کردم اما تا متوجه نگاهم شد اخماش رو درهم کشید و سرش رو چرخوند

 

هستی با لکنت اعتراض کرد

 

_ چه معلوم که این آزمایش دستکاری شده نباشه؟! از تو همه چی برمیاد سام

 

سام برگه ی دیگه ای رو بالا آورد و وسط سینه ی هستی کوبید

 

_ اینم آزمایش دیگه ای که اون روز من خواستم از خونت بگیرن که مشخص می‌کنه بچه دقیق چند وقتشه

 

هستی جا خورد و برگه رو توی دستش گرفت

 

_ این بچه دو ماهه هست درصورتی که من از سه ماه قبل حتی تف هم توی صورتت ننداختم

 

یاسر حرفای سام رو ادامه داد

 

_ ببخشید که این موضوع رو وسط میکشم من و هستی توی یه مهمونی بدمست کرده بودیم و ناخواسته باهم بودیم اما فرداش هستی قبول نکرد ولی من بیخیالش نشدم هرچی باشه وجدان دارم

 

به طرف هستی رفت

 

_ حتی وقتی فهمید حاملست تمام فکرش این بود که حتما بچه ی سامه و حاضر نمیشد من رو قبول کنه

 

سام دستاش رو بالا برد و محکم به هم کوبید

 

_ ختم معرکه ی امشب

 

مامان و بابای سام شوک زده به هم نگاه کردن

 

سام به طرفم اومد و مچم رو گرفت و کنار گوشم غرید

 

_ راه بیفت بچه حالا نوبت توئه

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 48

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x