رمان فستیوال پارت ۱۲۴

4.5
(36)

 

ابروهاش از تعجب بالا پرید

 

_ زبون درآوردی بچه!

 

 

روی تنم خم شد

پلکام رو روی هم فشار دادم

 

_ گفتم بری ولی هنوز صیغه باطل نشده پس تا وقتی هنوز زنمی نمیتونی غلط اضافه بکنی حالیته؟!

 

_ میرم یه جایی که دستت بهم نرسه و از این اجبار خلاص میشم

 

نفسهای عصبیش به صورتم خورد

 

_ برو و فقط دعا کن دوباره مجبور نشی برگردی

 

سرشونه ام رو چنگ زد و ادامه داد

 

_ دعا کن دیگه گذرت به سام پژمان نخوره چون دیگه فرصت رفتن پیدا نمیکنی

 

قلبم تند تند درحال کوبیدن بود

انگار نه انگار که بارها بهم نزدیک شده و نفساش به پوستم خورده بود. حس میکردم اولین باره

 

به سختی جواب دادم

 

_ میرم نگران نباش

 

سوزش بدی توی پوست شونه ام حس کردم

 

اخماش عمیق‌تر شد

 

_ لامپ رو خاموش میکنم همینجا می‌خوابی و تا وقتی هوا روشن نشده تخت تکون نخوره

 

سنگینی تنش رو از روم برداشت

 

سر شونه ام رو چنگ زدم و لب زیرینم رو به دندون گرفتم

 

تمام تنم کوفته شده بود

 

لامپ رو خاموش کرد و برگشت توی تخت

 

مانتوم رو از تنم جدا کردم و پایین تخت انداختم

 

پهلوم کمی درد داشت اما در حدی نبود که نتونم تحمل کنم

 

گوشه ای ترین قسمت تخت خوابیدم و پتو رو روی تنم کشیدم

 

صدای باز شدن در اتاق رو شنیدم

درکمال تعجب دیدم از اتاق بیرون رفت

 

اونقدری خسته و درد کشیده بودم که با بستن چشمم خوابم ببره

 

نفهمیدم چه وقت از شب بود که تخت تکون خورد و سام اومد

 

کم کم خواب از سرم پرید و سرم رو از زیر پتو بیرون آوردم

 

با دیدن هوای روشن مثل برق از تخت پایین پریدم

 

سام تازه خوابش عمیق شده بود و من وقت داشتم وسایلم رو جمع کنم

 

باید میرفتم. جای من دیگه توی اون خونه نبود

 

 

 

 

حتی نمی‌دونستم کجا باید برم و چیکار باید بکنم

چمدونی که روز اول باهاش به این خونه اومدم رو بیرون کشیدم

 

به جز کیف و لباس مدرسه، همه چیزم داخل همین چمدون بود

 

لباسم رو پوشیدم و کیفمم برداشتم

 

ساعت 6 صبح بود

 

دنبال کفشم گشتم اما پیداش نکردم

 

سه تا کفش که بیشتر نداشتم یکیش پاشنه بلند بود و اون دوتا هم کتونی و اسپورت

 

اون که پاشنه اش کنده شده بود اصلا قابل پوشیدن نبود و دوتای دیگه هم هرچقدر دنبالش گشتم پیداش نکردم

 

شب قبل که اسپورت پوشیده بودم یادم نمیومد وقتی اومدم توی اتاق درش آوردم کجا گذاشتم

 

کل اتاق رو بدون سر و صدا زیر و رو کردم اما نبود

کم کم داشت اشکم درمیومد

 

دلم نمی‌خواست سام بیدار بشه و ببینه من هنوز نرفتم

دلم نمی‌خواست فکر کنه من کَنه و آویزونشم!

 

وقتی من رو نمی‌خواست دلیلی نداشت بمونم

 

در حمام رو باز کردم و دمپایی رو پوشیدم

مشکلی نبود تا وقتی که به یه جایی برسم دمپایی بپوشم

 

گوشی رو برداشتم تا از برنامه ی اسنپ یه ماشین بگیرم

 

متعجب برنامه هام رو بالا و پایین کردم اما اسنپ داخلش نبود

 

انگار کلا حذف شده بود

 

پوفی کشیدم و خواستم از اینترنت دانلود کنم اما دیدم نتم هم کامل قطع شده بود

 

وقتم داشت تموم میشد

شماره ی آژانس توی گوشیم داشتم زنگ زدم تا یه ماشین برام بفرسته

 

_ یه ماشین میخواستم

 

_ اشتراکتون چنده؟!

 

اشتراک رو گفتم

 

_ شرمنده خانم ماشین نداریم

 

ناامید کف اتاق نشستم

 

_ چقدر منتظر بمونم؟!

 

_ منتظر نمونین امروز کلا مسافر نمیبریم

 

پوفی کشیدم و تماس رو قطع کردم

 

از زمین و آسمون برام می‌بارید

 

یادم اومد یک ساعتی دیگه سرویس مدرسه میومد دنبالم

 

نفس راحتی کشیدم وسایلم رو برداشتم

 

نگاه آخرم رو به سام انداختم و از اتاق بیرون رفتم

 

 

 

چرخای چمدون رو روی زمین کشیدم

نگاهم رو جای جای خونه ی پدری سامیار چرخوندم

 

خاطرات شیرین که نداشتم اما تک تک اتفاقاتی که از روز اول تا الان برام افتاده بود توی ذهنم مرور شد

 

ته همه ی اون تلخی ها به سام ختم میشد

اما بازم ته دلم از اینکه داشتم ازش دور میشدم بغضم گرفته بود

 

هرجور که بود باید میرفتم با اینکه نه پای رفتن داشتم و نه جای موندن

 

جلوی در ایستادم و منتظر موندم تا سرویس مدرسه بیاد

 

نگاهم رو به چمدون انداختم

قبل از اینکه سرم رو بلند کنم چشمم به چند قطره خون افتاد که جلوی در ریخته بود

 

این خون من بود وقتی که مرد سیاه پوش چاقو رو توی پهلوم فرو کرد و روی زمین افتادم ریخته شده بود

 

ناخواسته دستام رو بغل گرفتم

نمی‌تونستم بفهمم اون مرد کیه و از من چی میخواد

 

چشمام رو بستم و زیرلب زمزمه کردم

 

_ تاوان کدوم گناهت رو دارم پس میدم داداش؟!

 

نگاهم رو به ساعتم انداختم از ۷ رد شده بود ولی سرویس نیومد دنبالم

 

گوشی رو از جیبم درآوردم و به راننده سرویس زنگ زدم

 

_ سلام گلبرگ جان خوبی؟

 

_ سلام خانم امروز دیر کردین

 

_ مگه خبر نداری امروز رو مدیر تعطیل کرده . دیروز اعلام کرده بود فکر کنم معلماتون کلا جلسه دارن

 

من که روز قبل مدرسه نرفته بودم و از این موضوع خبر نداشتم

 

با ناامیدی خداحافظی کردم و تماس رو قطع کردم

 

حالا که بار و بندیلم رو بسته بودم باید میرفتم

جز خونه ی پدریم جای دیگه ای سراغ نداشتم

 

حتی اگه بابا یه بار دیگه من رو زیر مشت و لگد می‌گرفت اما مجبور بود قبولم کنه.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 36

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x