رمان فستیوال پارت ۱۱۶

3.7
(34)

 

 

 

گلبرگ بدون اینکه نگاه مستقیمش رو بهش بندازه کوتاه تشکر کرد و تند تند موهاش رو زیر کلاهی که سرش بود جا داد

 

لبخند نامحسوسی روی لبم نشست.

خوشم اومد این بچه یه چیزایی حالیش بود و از حساسیت من خبر داشت

 

سرم رو کنار گوش کاوه خم کردم

 

_ بریم بیرون

 

شونه ام رو فشار داد و رو به گلبرگ کرد

 

_امیدوارم زود سلامتیت رو به دست بیاری

 

_ ممنون لطف کردین

 

قبل از اینکه از اتاق بیرون بریم نیکی کاوه رو صدا زد

 

_ یه کار کوچیک باهات دارم وقتی حرفاتون تموم شد صبر کن باهم بریم

 

کاوه با خوش رویی جوابش داد و با اخم من رو به رو شد

 

پشتم رو به ماشین تکیه دادم

 

_ رد کن بیاد

 

کاوه دستش رو بالا آورد

 

_ سابقه‌ات پیشم خرابه داداش باید اول امضا ازت بگیرم که اگه برات آشنا بود و تو رو به شخص مورد نظر رسوند آروم باشی و به منم بگی نه اینکه بی گدار به آب بزنی

 

بی حوصله جواب دادم

 

_ برو بابا تو هم واسه من تریپ برداشتی

 

از ماشین فاصله گرفتم که بازوم رو گرفت

 

مشتم رو باز کرد و چیزی کف دستم گذاشت

 

با ابروهای گره کرده دستم رو بالا آوردم

 

ساعت مشکی رنگ که بندش کنده شده بود کف دستم خودنمایی میکرد

 

تمام تنم چشم شد و روی ساعت خیره موند

 

این ساعت چند سال روی دستای مازیار بود و به خوبی میشناختمش. تا جایی که یادم میومد حتی توی خواب هم از دستش درنمیاورد

 

 

 

 

 

 

تمام وجودم از خشم شروع به لرزیدن کرد

نمی‌تونستم باور کنم کسی که هم خون من بود بخواد اینجوری بهم خنجر بزنه

 

صدام رو به سختی کنترل کردم

 

_ تو گفتی مازیار رو اطراف نمایشگاه دیده بودن؟!

 

_ آره چطور مگه؟!

 

دستام رو به سقف ماشین کوبیدم و صدام بالا رفت

 

_ خواسته من رو بکشونه اونجا بعد بره سراغ گلبرگ!

 

کاوه ناباور ساعت رو از دستم کشید و چند بار پشت و رو کرد

 

_ پس این ساعت مازیار بوده؟

 

_ یعنی میخوای بگی تو اینو نفهمیده بودی؟!

 

نفسهای عصبیم رو بیرون دادم

 

_ این ساعت همیشه روی دستش بود

 

همچنان ناباور بهش خیره شده بود

 

_ من گفتم چرا اینقدر آشناست. نگو مال مازیار بوده

 

تازه انگار ادامه ی حرفش توی ذهنش کنار هم چیده شد

 

_ پس یعنی اونی که از دیوار بالا رفته مازیار بوده؟!

 

ساعت رو از دستش کشیدم

 

_ قسم خورده بودم هرکس که این غلط رو کرده پیدا کنم و اونوقت به روش خودم ازش حساب بکشم

 

_قول دادی آروم باشی سام. هرچی باشه مازیار برادرته

 

ساعت رو محکم روی زمین کوبیدم

 

کاوه بلافاصله اعتراض کرد. خم شد و ساعت رو جلوی صورتم گرفت شیشه اش پخش شده بود

 

با خشم غریدم

 

_ من برادر ندارم کاوه!

 

هر غلطی که تا الان کرده بود به کنار، با کار دیشبش محال بود ازش بگذرم

 

 

 

_ به نظرم وقتش رسیده که برای مازیار پیغام بفرستی. بهتره چیزی بگی که نترسه و برگرده وگرنه این ماجرا حالا حالا ها ادامه داره

 

دندونامو از خشم به هم فشردم

 

_ از ترس گذشته، باید کاری کنم سکته کنه

 

_ ببین سام با عصبانی شدن فقط مازیار رو فراری میدی . باید بدونه تو آرومی اونوقت برمیگرده و این قائله ختم به خیر میشه

 

ناخودآگاه یقه ی کاوه رو گرفتم و کمرش رو به ماشین چسبوندم

 

_ خیر کجا بود؟! من فقط دنبال شرم

 

سعی کرد یقه اش رو از دستم دربیاره

 

_ برو ببین با شر به کجا می‌رسی

 

دستم از یقه اش شل شد

 

_ تا الان که با زور و خشونت نتونستی مار رو از سوراخش بیرون بکشی

 

راهش رو گرفت تا بره

 

_ کجا؟!

 

ایستاد اما به طرفم برنگشت

 

_ موندنم چه فایده داره؟! تو کاری که خودت بخوای رو انجام میدی

 

عصبی دستم رو توی هوا تکون دادم

 

_ من بگم برو تو باید بری؟! خودت شعور نداری بمونی

 

گیج و منگ بهم نگاه کرد

 

_ پس کیسه ی بوکست رو میخوای

 

بی توجه به حرفش، حرف خودم رو زدم

 

_ گیریم با زبون خوش برگردوندمش اونوقت …

 

حرفم رو قطع کرد

 

_ اونوقت تکلیف هرسه تاتون مشخص میشه

 

با ابروهای گره کرده بهش نزدیک کردم

 

_ منظورت از نفر سوم…

 

دوباره حرفم رو قطع کرد

 

_ مازیار که بیاد این کابوس تموم میشه و تو هم از این اجبار خلاص میشی و اونم مجبوره با گلبرگ ازدواج کنه

 

 

 

 

خودآگاه به سمتش حمله ور شدم و دوباره یقه اش رو چسبیدم

 

_ دهنت رو ببند مرتیکه تا پر خونش نکردم!اگه یه بار دیگه در مورد زن من اینجوری حرف بزنی قید رفاقت چندین ساله رو میزنم و جور دیگه جوابتو میدم

 

کاوه مات و مبهوت قدمی عقب رفت

 

_ مثل اینکه این دختر واقعا عقل از سرت پرونده

 

دو طرف بازوم رو گرفت و محکم تکون داد

 

_ به خودت بیا پسر تو همونی هستی که تا حالا چندتا دختر رو صیغه کردی و بعد از تموم شدن صیغه گفتی به سلامت!

 

به حرفاش فکر کردم. اما چرا حالا اینجوری نبودم؟!

 

_ این دختر هم مثل بقیه چند ماه فقط صیغه بوده و مثل بقیه میره به سلامت

 

اخمام درهم شد

بهتر از هرکسی این خودم بودم که میدونستم گلبرگ برام فقط حکم یه صیغه ی ساده نداشت

 

این لعنتی چی داشت که نمی‌تونستم بیخیالش بشم

 

دستم رو روی شونه اش زدم

 

_ برو کاوه که کم کم داری ک…شعر میگی رو اعصاب من راه میری

 

کاوه سری تکون داد و از اونجا رفت کمی بعد نیکی رو دیدم که داشت به طرفش می‌رفت

 

دستام رو مشت کردم و داخل رفتم

 

با توپ پر در اتاق رو باز کردم اما با دیدن صورت غرق در خواب گلبرگ، بی اراده گره ابروهام باز شد

 

آروم در رو بستم و به طرفش رفتم

 

نگاهم توی صورتش چرخید و روی لباش ثابت موند

 

دستم رو مشت کردم و نگاهم رو از صورتش گرفتم نباید بیشتر از این بهش فکر میکردم

 

چشمم به باند روی پهلوش افتاد که قرمز بود

مازیار باید تقاص تک تک کارایی که با زندگی این دختر کرده بود رو پس میداد

 

ضربه ای به در خورد و بعد دکتر و پرستار داخل اومدن

 

گلبرگ هراسون بیدار شد

 

_ چی شده؟!

 

دکتر زودتر جواب داد

 

_ چیزی نیست امروز مرخص میشی چون زخمت عمیق نبوده با استراحت خوب میشی

 

با اخمای درهم توپیدم

 

_ چطور عمیق نبوده؟! جون تو تن این بچه نمونده

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x