رمان ماهرو پارت ۴۰

بدون دیدگاه
        به ایلهان که تو شوک بود و بدون حرکت فقط بهش خیره شده بود نگاه کرد و گفت: _انقد منو خر فرض کردی؟! که یه مدت…

رمان ماهرو پارت ۳۹

۲ دیدگاه
    رو به روی کافه ماشین و پارک کردم. از اینه ماشین، شالم و چک کردم و وقتی مطمئن شدم، مشکلی ندارم پیاده شدم.     با ریموت در…

رمان ماهرو پارت ۳۸

۱ دیدگاه
      با اتمام شیفتم، لباس خودم و پوشیدم و از بیمارستان خارج شدم.   همانطور که به طرف، پمپ بنزین حرکت میکردم ، به مامان زنگ زدم.  …

رمان ماهرو پارت۳۷

بدون دیدگاه
        تا موقع رسیدن، ماهان کلی حرف زد. گیج شده بودم و نمیتونستم، تصمیم درست و بگیرم.     رسیدیم ، با دیدن ماشین بابا، لبخندی رو…

رمان ماهرو پارت ۳۶

بدون دیدگاه
    تعجبم بیشتر شد. ازش تشکر کردم و از بیمارستان خارج شدم. ذهنم درگیر شده بود. اخه مگه میشد هم جواب آزمایش، هم نمونه گم بشه ؟! کشک که…

رمان ماهرو پارت ۳۵

۱ دیدگاه
      ارام به طرف اتاقمان رفتم. با این فکر که فرشته خواب است، یواش در و باز کردم. داخل شدم که دیدم فرشته گوشی به دست رو تخت…

رمان ماهرو پارت ۳۴

بدون دیدگاه
  بالاخره بعد از چند دقیقه امد. _چایی میخوای؟!   بهش نگاه کردم و گفتم: _اگه هست که اره…   سری تکون داد و به اشپزخانه رفت. به پشت سرش…

رمان ماهرو پارت 33

بدون دیدگاه
  -باشه عزیزم الان میام باشه ای گفتم و قطع کردم چند لحظه طول کشید که بالاخره پیداش شد با هم به سمت ماشین رفتیم ، وسط های راه ایستاد…

رمان ماهرو پارت ۳۲

بدون دیدگاه
    طفلک حق داشت نگرانم شود با هر عقل سالمی دو دو تا چهار تا میکردیم سالم بودن عقل من غیر ممکن بود با وجود این همه مشکل و…

رمان ماهرو پارت ۳۱

بدون دیدگاه
        تا اون ها درگیر در و پنجره بودن پرده را از روی ریلش کندم دستمال کاغذی تمیزی برداشتم و روی خون کشیدم   و در دستمال…

رمان ماهرو پارت ۳۰

۱ دیدگاه
      گوشی خودش را برداشت و شمارمو گرفت خداروشکر هیچ وقت من گوشیم و روی سایلنت نمیزاشتم.   صدای زنگ دقیقا از داخل اتاق اومد و این باعث…

رمان ماهرو پارت ۲۹

بدون دیدگاه
      _اگر خانم اولت هم راضی نیست عیب نداره من دنبال خونم میگردم یه دو طبقه پیدا میکنم یکی من باشم یک طبقه هم ماهرو که هر زمان…

رمان ماهرو پارت ۲۸

بدون دیدگاه
    سرش را انداخت پایین و سلامی زیر لب گفت و وارد شد ماهان که خنثی نگاهی به من و بعد به ایلهان انداخت و روی نزدیک ترین کاناپه…

رمان ماهرو پارت ۲۷

بدون دیدگاه
داد کشید بالا و پایین پرید و گفت   _تو رو شیطان افریده نه خدا بفهممم   دستم را روی سرم گذاشتم و ناباورانه گفتم   +نه نه   _اره…

رمان ماهرو پارت ۲۶

بدون دیدگاه
      _د حرف بزن ماهرو چرا لال شدی چرا حرف نمیزنی   +نمیتونم ماهان…..نمیتونممم   _دردت به جونم یکی یک‌دونه من چی شده گریه نکن بگو کجایی فقط…