رمان ماهرو پارت ۴۰

4.4
(86)

 

 

 

 

به ایلهان که تو شوک بود و بدون حرکت فقط بهش خیره شده بود نگاه کرد و گفت:

_انقد منو خر فرض کردی؟!

که یه مدت بفرستیم پی نخود سیاه، عشق و حالتون و بکنید؟!

 

 

 

صورتش و چروک کرد و مثلا ادای ایلهان و در میاورد گفت:

_تو حوصلت سر رفته فرشته جان…

با دوستات برو شمال یکم خوش بگذرون…

روحیت باز میشه فرشته جان…

 

 

 

فکر کردی گولم زدی؟!

کور خوندی!

 

 

 

صداش و بالا برد و گفت:

_همتون کور خوندین!

 

 

جمع تا اون موقع ساکت بود.

بالاخره خاله سکوت و شکست.

_فرشته چی داری میگی؟!

این پسره کیه دستش و گرفتی اوردی خونه؟

 

 

فرشته به طرف خاله برگشت و گفت:

_پسره اسم داره!

اسمشم پرهامه…

 

 

 

دوباره به ایلهان خیره شد و به حرف اومد و گفت:

_همین امروز برگه های طلاق و میارن.

امضا میکنی بدون علافی طلاق بگیریم، وگرنه مجبورم از راه های دیگه وارد بشم!

زودتر طلاق بگیریم چون میخوایم با پرهام هر چه زودتر عروسیمون و بگیریم!

 

 

*ایلهان*

 

 

هنوز تو شوک بودم و نمیتونستم حرفی بزنم.

دوباره فرشته بود که به حرف اومد.

_بریم عشقم؟!

 

 

مخاطبش اون پسر بود!

همینکه خواست از در خارج بشه، با تمام توانم گفتم:

_فرشته صبر کن!

 

 

به طرفم برگشت و سوالی نگاهم کرد که گفتم:

_خودت همه حرفات و زدی، بزار منم حرف دارم…

 

 

منتظر اعتراضش نموندم و از خانه بیرون اومدم و به طرف حیاط رفتم.

میفهمیدم فرشته هم داره دنبالم میاد.

 

 

کمی که دور شدیم ایستادم و گفتم:

_چرا؟!

چرا با اینکه میدونستی دوست دارم این کار و باهام کردی؟!

 

 

فرشته پوزخندی زد و گفت:

_هه اره دوستم داشتی و رفتی اونو گرفتی!

دوستم داشتی و همش سرم شیره میمالوندی!

 

 

 

احساس پوچی میکردم.

همونطور رفتن فرشته و نظاره گر بودم.

هیچ حرکتی نمیتونستم بکنم!

 

 

 

از جلوی چشمام محو شد و من هنوز همون‌طور ایستاده بودم و بدنم خشک شده بود.

 

 

کم کم پاهام سست شد.

داشتم می افتادم که خودم و کنترل کردم و به طرف تاب خانواده رفتم و نشستم.

 

 

 

قدیما با فرشته همیشه میومدیم اینجا می‌نشستیم!

مخصوصا اون اوایل که تازه ازدواج کرده بودیم و مامانم پیشمون بود!

 

 

 

چشمام و بسته بودم و تموم خاطراتمون مثل یک فیلم از جلوی چشمام رد میشدن!

 

 

اما تصویر فرشته که دست اون پسر و گرفته بود، یک ثانیه هم از جلوی چشمام محو نمیشد.

گلوم تیر میکشید و قلبم کند میزد.

دلم میخواست همون لحظه، همون جا زمین دهان باز کنه و منو تو خودش ببره…

 

 

 

فرشته بد زمینم زد.

از بد جایی کوبوندم!

نمیدونستم کی و مقصر بدونم!

خودمو؟ مامانو ؟ ماهرو ؟

هممون مقصر بودیم!

 

 

 

اما فرشته واسه خاطر خشم و کینه اش، بد زمینم زد.

 

 

 

نمیتونستم درک کنم فرشته با یک نفر دیگه است!

من…من عاشقش بودم!

 

 

قطره اشک سمجی از گوشه چشمم فرو چکید.

چقدر خوب بود کسی نیومده بود سراغم…

 

 

 

سرم و تو دستم گرفتم و فشار میدادم.

بلکه یه ثانیه افکار منفی و از خودم دور کنم اما نمیشد!

 

واسه یک ثانیه هم نمیتونستم!

 

 

تاب اروم اروم عقب و جلو میرفت و با هر تکون ریزی که میخورد، بیشتر می شکستم!

 

 

 

حس خورد شدگی…

حس آوارگی…

حس بی چاره گی….

همه حس ها رو داشتم.

 

 

نمیدونستم چیکار کنم.

پاهام قفل شده بود انگار…

 

 

نه میتونستم گریه کنم!

چون از بچگی بهم یاد داده بودن مرد گریه نمیکنه!

 

 

نه میتونستم داد و هوار بکشم!

چون ابروی رفتم بیشتر میرفت…

 

 

نه میتونستم برم دنبال فرشته!

چون غروری که خورد و خاکشیر کرده بود و بدتر خورد میکرد!

 

 

تو خلسه بدی فرو رفته بودم و سکوت و از همه چیز بیشتر دوست داشتم.

هیچ کلمه ای و پیدا نمیکردم واسه بیان کردن حالم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 86

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان آچمز 2.3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به دختر فردی که حقش را ناحق…

دانلود رمان دژکوب 4.4 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان تر میکند.. سرنوشت او را تا…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x