رمان ماهرو پارت 95

4.1
(95)

 

 

 

_ایلهان کی واسه لباس میریم؟!

 

 

ایلهان گوشیش و کنار گذاشت و گفت:

_هنوز که زوده بابا…

یه هفته، ده روز مونده به عروسی میریم…

 

 

پکر باشه ای گفتم و سرم و پایین انداختم.

برعکس من که این همه شوق و ذوق داشتم، ایلهان واسش عادی بود!

 

 

صدایی از درونم نهیب زد:

_چون اون یه بار همه این مراحل و با عشق گذرونده!

 

 

 

 

همه افکار پلید و از ذهنم دور کردم پ مشغول صحبت با خاله و مامان شدم.

خاله و ایلهان ساعتی بعد رفتن و من موندم و مامان….

ایلهان همش منتظر یه بهانه واسه موندن بود، اما من فعلا نمی خواستم بمونه…

 

 

 

اونم بالاخره رفت.

آشپزخونه و مرتب کردم و به اتاق رفتم.

کمرم خیلی درد می کرد.

روی تخت دراز کشیدم و چشمام و بستم.

 

 

نفس عمیقی کشیدم و اروم اروم شروع به ماساژ دادن کمرم شدم که چشمام گرم شد و به خواب فرو رفتم.

 

#ماهرو

#پارت_414

 

 

دو هفته بعد.

 

 

روز های قبل عروسی خیلی زود و پشت سر هم می گذشت.

ایلهان درگیر کارای عروسی بود!

شاید همین این اواخر بی حوصله اش کرده بود!

کمر دردم بعد دو هفته، بازم خوب نشده بود!

دلیلش و نمی فهمیدم.

چیز سنگین بلند نکرده بودم.

ماساژ میدادم…

پماد میزدم…

اما فایده نداشت!

 

 

امروز میخواستم برم دکتر!

حاضر شدم و از خونه بیرون اومدم.

تاکسی گرفتم و به سمت مطبی که نوبت گرفته بودم به راه افتادم.

 

 

قبلا دکتر متخصص واسه کمرم رفتم اما فایده نداشت.

به گفته هاله که تعریف می کرد خاله اش هم همینطور بوده، رفته دکتر از عفونت بوده، وقت دکتر زنان گرفتم.

 

 

با رسیدن جلوی مطب، پول و حساب کردم و پیاده شدم.

وارد شدم و نوبت گرفتم.

خداروشکر خیلی شلوغ نبود و زود نوبتم شد.

 

 

وارد اتاق دکتر شدم و روی صندلی های رو به روی میزش نشستم!

 

 

 

 

 

#پارت_415

 

 

_جانم عزیزم مشکلت چیه؟!

 

 

صدام و صاف کردم و گفتم:

_راستش دو هفته اس خیلی کمر درد دارم.

دکتر متخصص هم رفتم اما گفت مشکلی نداری.

اما یکی از دوستام گفتن خودشون همین مشکل و داشتن فهمیدن عفونت دارن.

واسه همون اومدم.

 

 

 

دکتر که تا اون موقع به حرفام گوش میکرد، گفت:

_اره عزیزم…

خیلیا هستن عفونتشون باعث میشه کمر درد بگیرن.

بازم تو برو اونجا دراز بکش ازت یه سنوگرافی بگیرم ببینم فقط عفونته یا کیست هم داری…

 

 

 

طبق حرفاش روی تختی که گفت دراز کشیدم و منتظر شدم.

داخل پرونده جلوش چیزی نوشت و اوتو بست.

 

 

 

دستش و شست و اومدم کنارم روی صندلی مخصوصش نشست.

مایع لجزی روی شکمم ریخت و کنترل سنوگرافی و روی شکمم گذاشت و این طرف و  و اون طرف برد.

 

 

به دکتر که با دقت به صفحه مانیتور خیره شده بود گفت:

_کیست هم دارم؟!

 

 

_نه خداروشکر کیست نداری…

اما….

 

 

 

_اما چی خانوم دکتر؟!

 

 

دکتر دستمالی بهم داد و گفت شکمم و پاک کنم.

با دستمال مایع رو شکمم و پاک کردم و بلند شدم.

 

 

دوباره سر جای اولم نشستم و به دکتر که پشت میزش نشسته بود گفت:

_مشکلی نیست خانوم دکتر ؟!

 

 

دکتر عینکش و برداشت و گفت:

_تبریک میگم دخترم حامله ای…

اون کمر دردتم از حاملگیه!

 

 

ناباور به دکتر که مشغول حرف زدن بود خیره شدم‌.

باورم نمیشد.

با دهانی باز خیره دکتر بودم.

 

 

_متوجه شدی عزیزم؟!

 

 

با اینکه چیزی از حرفاش نفهمیده بودم اما سری تکون دادم و با خداحافظی کوتاهی از مطبش بیرون اومدم.

 

 

 

هنوز باورم نمیشد.

نمیدونم چقدر پیاده راه رفته بودم.

فقط میدونم وقتی به خودم اومدم، هوا تاریک شده بود.

 

 

به ساعت نگاه کردم.

ساعت ۱۹:۰۵ بود.

ابرویی بالا انداختم و سریع از اسنپ تاکسی گرفتم.

 

 

وفتی رسید،ادرس خونه و دادم و سرم و به شیشه چسبوندم و به بیرون خیره شدم.

 

 

نمیدونستم چطوری به ایلهان بگم داره بابا میشه!

اصلا خوشحال میشه یا نه؟!

 

 

با سردرگمی چشمام و بستم و دستم و روی شکمم گذاشتم.

_خوش اومدی به زندگی مون کوچولو ….

 

 

_خانوم رسیدیم…

 

 

با صدای راننده ، چشمام و باز کردم و به بیرون خیره شدم.

با دیدن در خونه، کرایه و دادم و پیاده شدم.

 

 

کلید انداختم و در و باز کردم.

داخل شدم و سلامی به مامان که مشغول دیدن سریال بود دادم و به اتاقم پناه آوردم!

 

 

 

 

 

 

_ماهرو مادر پاشو بیا غذات و بخور…

 

 

بدون اینکه سرم و از زیر پتو، بیرون بیارم گفتم:

_شما بخور مامان نوش جونت.

من بیرون چیزی خوردم، سیرم!

 

 

وقتی مامان چیزی نگفت و رفت.

نفس آسوده ای کشیدم و سعی کردم بخوابم.

 

 

اما ذهنم درگیر بود.

نمیدونستم به ایلهان بگم یا نه…

الان بگم یا بعد از عروسی…

 

 

یا اصلا بفهمه خوشحال میشه با ناراحت ؟!

شایدم عصبی بشه!

 

 

به صدایی از درونم نهیب میزد.

_ایلهان بچه اش و دوست داره…

 

 

نمیدونستم چیکار کنم.

ترس داشتم‌.

ترس داشتم از اینکه ایلهان بچه امون و نخوادش!

از اینکه پسش بزنه…

 

 

 

کلافه افکارم و کنار زدم و سعی کردم بخوابم و فعلا به چیزی فکر نکنم!

بالاخره موفق شدم و خواب فرو رفتم.

 

 

 

از بیمارستان مرخصی گرفته بودم.

از دیروز هنوز تو شوک بودم!

 

 

نمیدونستم باید چیکار کنم؟!

به کی بگم؟!

 

 

از طرفی از استرس و دلشوره دلم نمی خواست کسی با خبر بشه، اما از طرف دیگه باید به یکی می گفتم و خودم و خالی میکردم!

 

 

یهو یاد هاله افتادم‌.

سریع شماره اش و گرفتم.

بعد از چند بوق جواب داد.

_بهت زنگ میزنم!

 

 

کلافه پوفی کردم و قطع کردم.

پاشدم رفتم تو آشپزخونه و واسه خودم لقمه کوچیکی گرفتم و به حیاط رفتم‌.

 

 

روی تاب نشستم و مشغول خوردن لقمه ام شدم که گوشیم زنگ خورد.

هاله بود.

تماس و وصل کردم.

_سلام خوبی؟!

 

 

صدای بشاش و همیشه پر انرژی هاله از پشت خط بلند شد.

_سلامممم عروس زشت و دماغ گنده من…

خوبی؟

خوشی؟

سلامتی؟

 

 

 

کلافه به این‌همه وراجی اش، میان چرت و پرت گفتن هایش پریدم و گفتم:

_امروز بیکاری؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 95

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x