رمان ماهرو پارت 90

4.2
(110)

 

 

#پارت_377

 

 

با صدای اعصاب خورد کن آلارم گوشی، کش و قوسی به بدنم دادم و  چشمام و باز کردم.

 

 

دنبال صدا گشتم و وقتی گوشی و پیدا کردم، اول صداش و قطع کردم و بعد به ساعت گوشی نگاه کردم.

 

 

ساعت ۶ بود.

پاشدم و دوش گرفتم و بعدش حاضر شدم پ از اتاق بیرون اومدم.

 

 

داخل آشپزخونه شدم و با دیدن سفره پهن شده، حدس زدم ایلهان زودتر پاشده و مامان یا خاله واسش صبحانه حاضر کردن خورده و رفته.

 

 

نگاهی به سفره کردم.

یه تیکه نون برداشتم و تکه پنیر کوچیکی و داخلش گذاشتم و همون‌طور که گاز میزدم، از خونه بیرون اومدم.

 

 

هوا خیلی خوب بود.

نه خیلی گرم و نه خیلی سرد!

همون‌طور که به طرف خیابون می رفتم، تقویم گوشیم و نگاه کردم.

 

 

امروز هفده ام اسفند بود.

یعنی  دوازده روز دیگه عید بود و من انگار نه انگار…

 

 

از تقویم بیرون اومد و اسمس بانکم و باز کردم و پول تو حسابم و چک کردم.

 

#ماهرو

#پارت_378

 

 

وقتی مطمئن شدم، شماره هاله و گرفتم و به طرف آژانس سر کوچه حرکت کردم.

میدونستم هاله بیداره چون امروز دوتامون شیفت داشتیم ‌.

بالاخره بعد از چند دقیقه جواب داد.

_الو…

 

 

_سلام خوبی.

میگم هاله امروز شیفتت همین بیمارستان خودمونه؟

 

 

_جان نه اون یکی ، واسه چی؟!

 

 

_هیچی خواستم بگم بعدش پایه ای بریم خرید؟!

عید اومد و ما هنوز تو خواب زمستونی ایم!

 

 

صدای خنده هاله اومد و بعدش گفت:

_مثال خوبی بود حال کردم.

اره بریم شیفت من نیم ساعت زودتر تموم میشه میام دنبالت، خوبه؟

 

 

_اره.

باش کار نداری؟

من فعلا برم.

 

 

_نه بای.

 

 

تماس و قطع کردم و از صاحب آژانس درخواست ماشین کردم.

 

#ماهرو

#پارت_379

 

 

خسته فرم پزشکیم و در اوردم و آویز کردم. مانتو خودم و که تا زیر زانو بود و پوشیدم.

مقنعه ام و صاف کردم و موهام و که کمی بیرون اومده بود و داخل دادم و کیفم و برداشتم.

 

 

گوشیم و از داخلش بیرون آوردم و روشنش کردم.

ساعت ۱۵:۳۰ بود.

 

 

شماره هاله و گرفتم.

بعد از چند بوق جواب داد.

_بیا بیرون منتظرتم.

 

 

و تق قطع کرد.

چند ثانیه ای با تعجب به صفحه گوشی نگاه کردم و در اخر دیوونه ای زیر لب زمزمه کردم و از بیمارستان بیرون اومدم.

 

 

با دیدن ۲۰۶ هاله که هدیه تولدش بود، به طرفش رفتم و سوار شدم.

_سلام خیلی منتظر موندی؟!

 

 

هاله همونطور که با نیش باز سرش تو گوشی بود، گفت:

_سلام…

ها… نه بابا!

 

 

به حال و روزش خندیدم که گوشیش و خاموش کرد و به راه افتاد.

_با کی داشتی چت میکردی تو این دنیا نبودی!

 

 

هاله بلند خندید و گفت:

_فک کنم شاهزاده ام و پیدا کردم ماهرو!

 

 

خندیدم و گفت:

_او مای گاد.

شاهزاده؟!

خب حالا کی هست این شاهزاده ، من می شناسمش؟!

 

 

هاله دنده و عوض کرد و گفت:

_نه تو اون یکی بیمارستان کار میکنه!

 

#ماهرو

#پارت_380

 

 

کنجکاو شده پرسیدم.

_ااا چیکاره هست حالا اونجا!

نگو خدمه تا نظافت چی !

 

 

هاله چشم غره ای بهم رفت و گفت:

_گمشو…

جراح مغز و اعصابه!

 

 

با ابرو های بالا پریده و بلند گفتم:

_الکیییی…

 

 

هاله خندید و گفت:

_نه خیلیم راسته!

اسمشم فرهاده، فرهاد اریامنش !

 

 

با شنیدن اسم و فامیلش خندیدم و گفتم:

_از اسم و فامیلش معلومه ادم حسابیه هااا…

 

 

با رسیدن به پاساژ، هاله ماشین پ تو پارکینگ پارک کرد و هر دو پیاده شدیم.

همون‌طور که داخل پاساژ قدم می زدیم هاله گفت:

_اره کثافت قشنگ هم هست.

ولی فعلا که چیزی بینمون نیست.

من حتی نمیدونم اون از من خوشش میا….

 

 

وقتی دیدم ساکت شده و حرفی نمی زنه به طرفش برگشتم و خواستم بگم چرا لال شده که دیدم دهنش یک متر باز مونده و به رو به رو خیره شده.

 

 

رد نگاهش و دنبال کردم.

رو به رو خیلی شلوغ بود و چیزی نفهمیدم.

دوباره به طرفش برگشتم و گفتم:

_هوی چت شد یهو ؟!

 

 

تکونش دادم که به خودش اومد و گفت:

_واییی ماهرو من الان سر و وضعم خوبه؟!.

مشکلی ندارم؟

 

#ماهرو

#پارت_381

 

 

متعجب نه گفتم که لبخندی زد و گفت:

_ببین لو نده اوناهاش خودش اونجاست!

 

 

اروم به جایی که گفته بود، نگاه کردم.

یه پسر چارشونه و قد بلند.

ته ریش داشت و موهاش و قشنگ و مردونه سشوار کشیده بود.

شبیه این بچه جلفا نبود.

یه بلوز سفید پوشیده بود و شلوار کتون مشکی.

و خب کامل معلوم بود که بدنش عضله ایه!

 

 

واقعا قشنگ بود.

همون‌طور که سعی می کردیم لو ندیم و انگار ندیدیمش رد بشیم گفتم:

_هاله اینو تورش کن عجب چیزیه!

 

 

_هاله خانوم!

 

 

با شنیدن صداش، هر دو سرجامون میخ شدیم.

هاله نفس عمیقی کشید و برگشت.

انگار که تازه اونو دیده با تعجب گفت:

_ااا سلام اقای اریامنش، خوبید؟!

تعجب کردم دیدمتون!

 

 

منم برگشتم و سلام و احوالپرسی ساده ای با هم کردیم که فرهاد به هاله گفت:

_اینجا بیمارستان نیست با فامیل همدیگه و صدا کنیم.

راستش منم تعجب کردم.

من اومده بودم پیش دوستم خرید کنم که شما رو دیدم.

 

 

هاله خنده ریزی کرد که من و به مرز انفجار برد و گفت:

_اها خوش بگذره بهتون.

من با دوستم… ااا راستی معرفی نکردم، دوستم ماهرو ایشونم دکترن و هم تخصصیم!

 

 

فرهاد با خشرویی جواب داد و کمی بعد، خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم.

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 110

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x