#پارت_377
با صدای اعصاب خورد کن آلارم گوشی، کش و قوسی به بدنم دادم و چشمام و باز کردم.
دنبال صدا گشتم و وقتی گوشی و پیدا کردم، اول صداش و قطع کردم و بعد به ساعت گوشی نگاه کردم.
ساعت ۶ بود.
پاشدم و دوش گرفتم و بعدش حاضر شدم پ از اتاق بیرون اومدم.
داخل آشپزخونه شدم و با دیدن سفره پهن شده، حدس زدم ایلهان زودتر پاشده و مامان یا خاله واسش صبحانه حاضر کردن خورده و رفته.
نگاهی به سفره کردم.
یه تیکه نون برداشتم و تکه پنیر کوچیکی و داخلش گذاشتم و همونطور که گاز میزدم، از خونه بیرون اومدم.
هوا خیلی خوب بود.
نه خیلی گرم و نه خیلی سرد!
همونطور که به طرف خیابون می رفتم، تقویم گوشیم و نگاه کردم.
امروز هفده ام اسفند بود.
یعنی دوازده روز دیگه عید بود و من انگار نه انگار…
از تقویم بیرون اومد و اسمس بانکم و باز کردم و پول تو حسابم و چک کردم.
#ماهرو
#پارت_378
وقتی مطمئن شدم، شماره هاله و گرفتم و به طرف آژانس سر کوچه حرکت کردم.
میدونستم هاله بیداره چون امروز دوتامون شیفت داشتیم .
بالاخره بعد از چند دقیقه جواب داد.
_الو…
_سلام خوبی.
میگم هاله امروز شیفتت همین بیمارستان خودمونه؟
_جان نه اون یکی ، واسه چی؟!
_هیچی خواستم بگم بعدش پایه ای بریم خرید؟!
عید اومد و ما هنوز تو خواب زمستونی ایم!
صدای خنده هاله اومد و بعدش گفت:
_مثال خوبی بود حال کردم.
اره بریم شیفت من نیم ساعت زودتر تموم میشه میام دنبالت، خوبه؟
_اره.
باش کار نداری؟
من فعلا برم.
_نه بای.
تماس و قطع کردم و از صاحب آژانس درخواست ماشین کردم.
#ماهرو
#پارت_379
خسته فرم پزشکیم و در اوردم و آویز کردم. مانتو خودم و که تا زیر زانو بود و پوشیدم.
مقنعه ام و صاف کردم و موهام و که کمی بیرون اومده بود و داخل دادم و کیفم و برداشتم.
گوشیم و از داخلش بیرون آوردم و روشنش کردم.
ساعت ۱۵:۳۰ بود.
شماره هاله و گرفتم.
بعد از چند بوق جواب داد.
_بیا بیرون منتظرتم.
و تق قطع کرد.
چند ثانیه ای با تعجب به صفحه گوشی نگاه کردم و در اخر دیوونه ای زیر لب زمزمه کردم و از بیمارستان بیرون اومدم.
با دیدن ۲۰۶ هاله که هدیه تولدش بود، به طرفش رفتم و سوار شدم.
_سلام خیلی منتظر موندی؟!
هاله همونطور که با نیش باز سرش تو گوشی بود، گفت:
_سلام…
ها… نه بابا!
به حال و روزش خندیدم که گوشیش و خاموش کرد و به راه افتاد.
_با کی داشتی چت میکردی تو این دنیا نبودی!
هاله بلند خندید و گفت:
_فک کنم شاهزاده ام و پیدا کردم ماهرو!
خندیدم و گفت:
_او مای گاد.
شاهزاده؟!
خب حالا کی هست این شاهزاده ، من می شناسمش؟!
هاله دنده و عوض کرد و گفت:
_نه تو اون یکی بیمارستان کار میکنه!
#ماهرو
#پارت_380
کنجکاو شده پرسیدم.
_ااا چیکاره هست حالا اونجا!
نگو خدمه تا نظافت چی !
هاله چشم غره ای بهم رفت و گفت:
_گمشو…
جراح مغز و اعصابه!
با ابرو های بالا پریده و بلند گفتم:
_الکیییی…
هاله خندید و گفت:
_نه خیلیم راسته!
اسمشم فرهاده، فرهاد اریامنش !
با شنیدن اسم و فامیلش خندیدم و گفتم:
_از اسم و فامیلش معلومه ادم حسابیه هااا…
با رسیدن به پاساژ، هاله ماشین پ تو پارکینگ پارک کرد و هر دو پیاده شدیم.
همونطور که داخل پاساژ قدم می زدیم هاله گفت:
_اره کثافت قشنگ هم هست.
ولی فعلا که چیزی بینمون نیست.
من حتی نمیدونم اون از من خوشش میا….
وقتی دیدم ساکت شده و حرفی نمی زنه به طرفش برگشتم و خواستم بگم چرا لال شده که دیدم دهنش یک متر باز مونده و به رو به رو خیره شده.
رد نگاهش و دنبال کردم.
رو به رو خیلی شلوغ بود و چیزی نفهمیدم.
دوباره به طرفش برگشتم و گفتم:
_هوی چت شد یهو ؟!
تکونش دادم که به خودش اومد و گفت:
_واییی ماهرو من الان سر و وضعم خوبه؟!.
مشکلی ندارم؟
#ماهرو
#پارت_381
متعجب نه گفتم که لبخندی زد و گفت:
_ببین لو نده اوناهاش خودش اونجاست!
اروم به جایی که گفته بود، نگاه کردم.
یه پسر چارشونه و قد بلند.
ته ریش داشت و موهاش و قشنگ و مردونه سشوار کشیده بود.
شبیه این بچه جلفا نبود.
یه بلوز سفید پوشیده بود و شلوار کتون مشکی.
و خب کامل معلوم بود که بدنش عضله ایه!
واقعا قشنگ بود.
همونطور که سعی می کردیم لو ندیم و انگار ندیدیمش رد بشیم گفتم:
_هاله اینو تورش کن عجب چیزیه!
_هاله خانوم!
با شنیدن صداش، هر دو سرجامون میخ شدیم.
هاله نفس عمیقی کشید و برگشت.
انگار که تازه اونو دیده با تعجب گفت:
_ااا سلام اقای اریامنش، خوبید؟!
تعجب کردم دیدمتون!
منم برگشتم و سلام و احوالپرسی ساده ای با هم کردیم که فرهاد به هاله گفت:
_اینجا بیمارستان نیست با فامیل همدیگه و صدا کنیم.
راستش منم تعجب کردم.
من اومده بودم پیش دوستم خرید کنم که شما رو دیدم.
هاله خنده ریزی کرد که من و به مرز انفجار برد و گفت:
_اها خوش بگذره بهتون.
من با دوستم… ااا راستی معرفی نکردم، دوستم ماهرو ایشونم دکترن و هم تخصصیم!
فرهاد با خشرویی جواب داد و کمی بعد، خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم.