رمان ماهرو پارت ۸۹

4.2
(94)

 

کلافه لیوان ها رو اب کشیدم و آویزون کردم تا خشک بشن.
خاله شون اینجا موندن.

مامان و خاله تو یه اتاق خوابیده بودن، منو ایلهان هم قرار بود تو اتاق من بخوابیم.

خجالت می کشیدم امشب دوباره کنارش بخوابم.
دستکش ها رو از دستم در اوردم و اویزون کردم.

از آشپزخونه اومدم بیرون و به طرف اتاق خواب رفتم‌.
برق اتاق هنوز روشن بود.

اروم در و باز کردم و داخل شدم.
با دیدن ایلهان که روی تخت دراز کشیده بود، سعی کردم چهره ام چیزی و نشون نده.

به طرف اینه رفتم و کنی کرم به صورتم زدم‌.
بعد، برق و خاموش کردم و اروم طرف دیگه تخت دراز کشیدم.

پشتم و به ایلهان کردم و چشمام و بستم.
خواستم نفس عمیقی بکشم که با حلقه شدن دستای ایلهان دورم، نفس تو سینه ام حبس شد!

هین بلندی کردم که سرش و تو گودی گردنم فرو کرد.
_هیشش منم.

 

خجالت زده، از آغوشش بیرون اومدم و گفتم:
_چیکار میکنی دیوونه الان مامانم یا خاله میبینن!

ایلهان خودش و روی تخت پرت کرد و گفت:
_والا اونا خوب میدونن تو اتاق زن و شوهر جوون، اونم نصف شب سر زده وارد نشن!

چیزی نگفتم و یک طرغ تخت دراز کشیدم.
پتو و روی خودم کشیدم و چشمام و بستم و سعی کردم خودم و به خواب بزنم تا فکر دیگه ای به سر ایلهان نزنه…

ازش خجالت می کشیدم.
جدا از اون نمی خواستم قبل از ازدواجمون خیلی زیاده روی کنیم.

با حلقه شدن دست ایلهان، دورم، چشمام و باز کردم و به اویی که سرش و نزدیک صورتم نگه داشته بود، خیره شدم.
_به همین زودی میخوای بخوابی؟!

تکونی خوردم و خواستم از اغوشش بیرون بیام که اجازه نداد و گفت:
_کجا میخوای فرار کنی؟!

 

تموم عزمم و جمع کردم و گفتم:
_ایلهان ببین.
به نظرم منو تو اون کاری که کردیم ، درست نبوده!
من خیالم راحت نیست.
پس لطفاً بزار، کامل ازدواج که کردیم، اون موقع…

ساکت شدم.
به چشمای خمار ایلهان خیره شدم و گفتم:
_خسته هم هستی بگیر بخواب!

ایلهان نگاه کلافه ای بهم انداخت و گفت:
_اوففف باشه بابا تو هم همش فاز مخالف بزن خانوم!

ایلهان که سر جاش برگشت و خوابید، با خیال راحت، بالشتم و صاف کردم و دوباره دراز کشیدم تا بخوابم.

امروز هاله به جای من شیفت موند، اما فردا حتما باید برم!

داشتم به آینده نامعلومم فکر میکردم.
به زمانی که منو ایلهان ازدواج کردیم و سر خونه زندگی خودمونیم!
به رویاهایی که با ایلهان ساخته بودم…

نمیدونم چقدر فکر کردم که کم کم چشمام گرم شد و به خواب عمیقی فرو رفتم.

 

با صدای اعصاب خورد کن آلارم گوشی، کش و قوسی به بدنم دادم و  چشمام و باز کردم.

دنبال صدا گشتم و وقتی گوشی و پیدا کردم، اول صداش و قطع کردم و بعد به ساعت گوشی نگاه کردم.

ساعت ۶ بود.
پاشدم و دوش گرفتم و بعدش حاضر شدم پ از اتاق بیرون اومدم.

داخل آشپزخونه شدم و با دیدن سفره پهن شده، حدس زدم ایلهان زودتر پاشده و مامان یا خاله واسش صبحانه حاضر کردن خورده و رفته.

نگاهی به سفره کردم.
یه تیکه نون برداشتم و تکه پنیر کوچیکی و داخلش گذاشتم و همون‌طور که گاز میزدم، از خونه بیرون اومدم.

هوا خیلی خوب بود.
نه خیلی گرم و نه خیلی سرد!
همون‌طور که به طرف خیابون می رفتم، تقویم گوشیم و نگاه کردم.

امروز هفده ام اسفند بود.
یعنی  دوازده روز دیگه عید بود و من انگار نه انگار…

از تقویم بیرون اومد و اسمس بانکم و باز کردم و پول تو حسابم و چک کردم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 94

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Ghazale Hamdi
1 ماه قبل

موفق و خوشحال باشی همیشه قاصدکی😊✨️🦋

Ghazale Hamdi
پاسخ به  NOR .
1 ماه قبل

سلام قاصدکی خوبم تو خوبی؟🥺✨️✨️
دیگه گفتم یکم دور باشم هم اینکه سرم خیلی شلوغ شده وقت نمیکنم خیلی سر بزنم🥺🤕✨️🦋
حالا شاید تابستون برگشتم🥺🥺🦋

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x