رمان ماهرو پارت 97

4.1
(89)

 

پارت_434

 

 

بالاخره بعد از کلی گشتن تو پاساژ، من چند دست لباس راحتی و شلوار و مانتو و لباسای دیگه ، خریدام و تموم کردم!

 

 

اما هاله هنوز نتونسته بود یه لباس انتخاب کنه…

 

 

پاهام از شدت درد، گزگز می کرد.

اما هاله ذره ای خسته نشده بود.

 

 

_بیا بریم این لباس و هم پرو کنم!

ببین چقدر نازه…

 

 

به لباس نگاه کردم.

یه لباس شب مشکی رنگ که دو طرفش چاک داشت و یقه دلبری بود.

لباس ناز و قشنگی بود.

 

 

اونقدر خسته بودم که دعا دعا می کردم هاله همین و انتخاب کنه…

داخل مغازه شدیم و هاله از فروشنده لباس و خواست و رفت تا پرو کنه…

 

 

همونطور که تو مغازه قدم میزدم و چشمم بین لباسا می چرخید و منتظر بودم تا هاله لباس پ بپوشه، یه لحظه چشمم به بیرون مغازه افتاد.

 

#ماهرو

#پارت_435

 

 

لکنت گرفته، با تعجب به مسیر رفتن زنی که حس کردم فرشته اس خیره شدم.

یهو به خودم اومدم.

دوییدم از مغازه بیرون و به دور و بر خیره شدم تا پیداش کنم.

اما نبود!

 

 

با ذهنی مشغول دوباره وارد مغازه شدم و به سمت هاله که لباس و پوشیده بود، رفتم.

 

 

هاله نظرم و پرسید و می گفت از لباسه خوشش اومده، اما ذهن من درگیر اون زن که انگار فرشته بود، بود!

 

 

بالاخره هاله کوتاه اومد و همون لباس و گرفت.

منو رسوند خونه و خودش رفت.

هنوزم ذهنم درگیر بود.

انگار دیدن اون زن که حس کردم فرشته اس، یه هشدار بود واسم!

 

 

از استرس و اضطراب زیر دلم هی می گرفت و ول می کرد.

طبق گفته دکترم، واسه خودم گل‌گاوزبان دم کردم و لیوانی خوردم..

بعدشم سعی کردم به هیچی فکر نکنم و چند ساعتی و بخوابم تا خستگی و اضطراب از بدنم در بره…

 

#ماهرو

#پارت_436

 

 

_ماهرو مادر پاشو ایلهان اومده دنبالمون بریم خونه شون…

خاله ات گفت شام درست می کنه بریم اونجا…

 

 

کلافه و خواب آلود باشه ای گفتم و پاشدم‌.

حوصله نداشتم و راه رفتن و خرید کردن، انرژیم و گرفته بود.

 

 

یه مانتو راحتی با شلوار مشکی پارچه ای پوشیدم که راحت باشم و شالم و هم سرم کردم.

 

 

اومدم از اتاق برم بیرون، که دوباره یادم افتاد.

کلافه پوفی کشیدم و سعی کردم فکر نکنم.

از وقتی از پاساژ اومدیم ، استرس بدی دارم.

 

 

حس اینکه فرشته دوباره پیداش بشه و بخواد به ایلهان نزدیک بشه، تمام وجودم و می لرزوند.

 

 

واسه مسلط شدن به خودم ، چنتا نفس عمیق کشیدم و از اتاق بیرون اومدم.

همراه مامان از خونه بیرون اومدیم و در و قفل کردیم.

 

 

ایلهان بیرون تو ماشین منتظر بود.

علیرغم اصرار های من، مامان عقب نشست و منم جلو نشستم‌.

ایلهان ماشین و راه انداخت و بعد اروم طوری که فقط من بشنوم گفت:

_چرا گوشیت و جواب ندادی؟!

هم زنگ زدم هم پیام دادم…

 

 

با تعجب گوشیم و از تو کیفم بیرون اوردم و روشنش کردم.

با دیدن تماس بی پاسخ ایلهان و پیامش و تماس بی پاسخ ماهان، با ابروهای بالا پریده گفتم:

_وایی سایلنت بوده هم تو زنگ زدی هم ماهان…

اصلا نفهمیدم!

 

#ماهرو

#پارت_437

 

 

از اخم های درهمش، معلوم بود ناراحته و باور نکرده…

نمی دونستم چیکار کنم.

با وجود مامان، حرفی هم نمی تونستم بزنم.

پس ترجیح دادم سکوت کنم.

 

 

شماره هاله و گرفتم و منتظر موندم جواب بده.

وقتی جواب داد، از عمد واسه اینکه ایلهان باورش بشه، بلند گفتم:

_سلام خوبی.

ببخشید اومدم خونه گوشیم سایلنت بوده نفهمیدم!

 

 

_عب نداره.

میخواستم بگم کی واسه لباس عروس می خوای بری؟!

 

 

نگاهی به ایلهان کردم و گفتم:

_نمی دونم بخدا ایلهان که هنوز چیزی نگفته ولی احتمالاً یا فردا، یا پس فردا باید بریم دیگه!

 

هاله تا خواست چیزی بگه، سکوت کرد و گفت:

_ماهرو من پشت خطی دارم خدافظ خدافظ…

 

 

خندیدم.

حتما باز یکی از دوست پسراش داشت زنگ می زد.

گوشیم و با صدا کردم و داخل کیفم گذاشتم.

_چی می گفت؟!

 

 

با صدای ایلهان به طرفش برگشتم و گفتم:

_میگه واسه لباس عروس کی میخوای بری…

 

پارت_438

 

 

ایلهان دنده و جابه‌جا کرد و بازم آروم گفت:

_مگه لباس عروس هم می‌خوای ؟!

 

 

با حرفی که زد، یه لحظه حالم منقلب شد.

چی داشت می گفت ؟

یعنی نمی خواست من لباس عروس بپوشم؟!

 

 

مگه نمی گن هر مردی آرزو شه زنش و تو لباس عروس ببینه..‌

پس… چرا ایلهان این حرف و زد.

یعنی نمیخواد لباس عروس بپوشم!

یعنی ذوق نداره واسه دیدنم تو لباس عروس!

 

 

صدایی از درونم نهیب زد.

_نه نداره…

اون ذوق و واسه فرشته که عاشقش بود، داشت!

شوق و ذوقش واسه دفعه اول خوبه…

به بعدش تکراری میشه.‌‌..

 

 

اه عمیقی کشیدم و گفتم:

_نپوشم؟!

 

 

ایلهان شانه ای بابا انداخت و گفت:

_نمی دونم والا…

اگه میخوای بپوش!

بعدشم چرا همین امروز با رفیقت نرفتی انتخاب کنی؟!

 

 

از اینهمه بی توجه ایش، دلم گرفت.

اما چیزی نگفتم و در جواب سوالش فقط گفتم:

_میرم…

پارت_439

 

 

دلم می خواست بگم منتظر بودم با هم بریم بخریم…

فقط منو و تو…

اما سکوت کردم.

 

 

با رسیدن به خونه خاله، همه پیاده شدیم و داخل شدیم.

خاله به استقبال مون اومد.

 

 

همگی نشستیم و داشتیم چایی که حاله آورد و می خوردیم که خاله گفت:

_به ماهان زنگ نزدین ببینین کی میاد؟!

 

 

_بلیطش واسه روز عروسیه…

همون روز ساعت ۲ عصر می‌رسه!

 

 

خاله آهانی کرد و چیزی نگفت.

از وقتی ایلهان نسبت به لباس عروس، اونقدر تمایلی نشون نداد، ذوقم کور شده بود واسه لباس…

 

 

به بهونه عوض کردن لباس به اتاق ایلهان رفتم‌.

روی تخت نشستم و گوشیم و برداشتم.

دوباره شماره هاله و گرفتم.

بعد از چند بوق جواب داد.

_ببخشید اونجا آرش زنگ زد نمیشد جواب ندم!

 

 

در جوابش چیزی نگفتم.

بعد از چند ثانیه سکوت گفتم:

_من نمی‌خوام لباس عروس بگیرم هاله!

 

 

چند لحظه صدایی از هاله بلند نشد.

بعد با صدایی متعجب گفت:

_چیی؟!

تو که عاشق لباس عروس بودی!چیشد؟!

 

 

پوزخند بیصدایی زدم و گفتم:

_امشب به ایلهان واسه لباس گفتم.

همچین تمایلی نشون نداد.

برداشته میشه مگه لباس عروسم میخوای بپوشی؟

دیکه تکراری شده لباس عروس پوشیدن واسش…

دلم و زد دیگه نمی خوام لباس عروس بپوشم!

 

#ماهرو

#پارت_440

 

 

ساکت که شدم ، هاله گفت:

_دیوونه ای مگه؟!

نخیرم باید بپوشی!

چون ایلهان دوست نداره، دلیل نمیشه تو هم از علایق خودت بگذری!

فردا خودمون میریم میگیریم اصلا!

به اون پسره چلقوز هم اصلا گوش نده!

 

 

آهی کشیدم و چیزی نگفتم.

بعد چند ثانیه دوباره گفتم:

_حالا ببینم چی میشه…

باشه منم برم خیلی وقته تو اتاقم…

 

 

_ببینم چی میشه نداریم فردا بعد شیفت میریم!

 

 

خداحافظی کردم و قطع کردم.

هاله هم زیاد از ایلهان خوشش نمیومد.

اونم مثل ماهان می گفت تنها باشی خوشبخت تری!

 

 

بیخیال شدم و پاشدم.

مانتو و شالم و در اوردم و روی تخت گذاشتم.

خودمم از اتاق اومدم بیرون و پیش خاله شون رفتم.

 

 

همین‌که از راه رو رد رفتم، دیدم خاله داره سفره و میچینه…

سری جلو رفتم و کمک کردم و سفره و با هم چیدیم!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 89

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
17 روز قبل

به خدا این یکی رو دیگه اصلا یادم نبود😔دختره به نظرم دیگه خیلی داره حماقت می کنه. قبلا هم گفتم چون از طرف فرشته خیانت دید اومد سمتش,ولی انگار این حالیش,نیست.😏😤

سمیرا دا
13 روز قبل

سلام خواهشا. زمان پارت جدید را کمتر کنید خیلی زمانش زیاده. مردیم از کنجکاوی

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x