رمان ماهرو پارت 98

3.9
(101)

#ماهرو

#پارت_441

 

 

اون شب، خاله نذاشت بریم و گفت همین جا بمونیم!

مامان موافقت کرد و موندیم!

منو ایلهان تو اتاق ایلهان ، مامان و خاله هم تو دو تا اتاق دیگه…

 

 

ایلهان هنوز نیومده بود تو اتاق…

موهام و بافتش و باز کردم و دوباره بافتم‌.

 

 

زیر پتو روی تخت خزیدم و چشمام و بستم.

دستم و روی شکمم گذاشتم.

حس وجود اون نینی کوچولو آرامش و به و وجودم تزریق می کرد!

لبخندی زدم و وقتی ایلهان وارد اتاق شد، سری دستم و برداشدم و چشمام و بستم!

 

 

ایلهان بعد از چند دقیقه، برق و خاموش کرد و طرف دیگه تخت دراز کشید.

از اینکه نزدیکم نشده بود خوشحال بودم!

 

 

می ترسیدم یه وقت فکرای پلیدی داشته باشه و بخواد اجرا کنه…

از ترس اینکه با کاراش بلایی سر بچه ام بیاد…

 

 

خیالم که راحت شد، کم کم چشمام گرم شد و یه خواب عمیقی فرو رفتم!

 

 

#ماهرو

#پارت_442

 

 

با صدای خش و خش، بیدار شدم.

پاشدم نشستم که دیدم ، ایلهان داره چنتا وسیله و داخل پلاستیک میزاره…

 

 

_سلام صبح بخیر…

 

 

نگاهی به منه خواب آلود انداخت و گفت:

_سلام صبح تو هم بخیر…

منم میخواستم کم کم بیدارت کنم، بیمارستان دیرت نشه؟!

 

 

دستی به چشمام کشیدم و گفتم:

_مگه ساعت چنده؟!

 

 

_هفت و نیم.

 

 

پاشدم و به سرویس رفتم.

داشتم صورتم و آب میزدم که ذهنم درگیر شد.

بقیه تو ماه های اول بارداری شون همش معده اشون بهم می‌ریزه و بالا میارن…

 

 

نمیدونم چرا من اینطور نیستم.

باید حتما واسه چکاپ پیش دکتر متخصص می‌رفتم تا خیالم راحت بشه…

 

#ماهرو

#پارت_443

 

 

شیفتم که تموم شد، از بیمارستان اومدم بیرون که هاله و سوار ماشینش دیدم.

سوار شدم.

_سلام…

معطل شدی؟!

 

 

هاله صدای اهنگ و زیاد کرد و گفت:

_نه تازه اومدم.

بزن بریم یه لباس عروس دنگ بگیریم دهن این شوهرت و سرویس کنیم!

 

 

نگاه چپی بهش کردم که ساکت شد و چیزی نگفت.

حس خوبی نداشتم از پوشیدن لباس عروس…

 

 

دفعه اولی که لباس عروس پوشیده بودم واسه ایلهان، اصلا نگاهم نکرده بود!

حالا بازم از فکر اینکه اهمیتی نمیده، حالم بد میشد!

 

 

دستم و جلو بردم و صدای اهنگ و کم کردم و گفتم:

_هاله بیخیال….

میگم بریم یه لباس قشنگ بگیریم ، لباس عروس نمیخواد!

 

 

هاله برو بابایی گفت و دوباره صدای اهنگ و زیاد کرد…

 

#ماهرو

#پارت_444

 

 

به پاساژ که رسیدیم، هاله میخواست بره تو پارکینگ و ماشین و پارک کنه، که پیاده شدم و گفتم:

_من میرم داخل تو بیا…

 

 

بیشتر واسه اینکه میخواستم به ایلهان زنگ بزنم، پیاده شدم.

همون‌طور که وارد پاساژ می شدم، شماره اش و گرفتم…

 

 

بعد از چند بوق جواب داد.

_جان؟!

 

 

_سلام ایلهان خوبی؟!

میگم منو هاله اومدیم واسه لباس…

پاشو کرده تو یه کفش میگه باید لباس عروس بگیری من نمی تونم راضیش کنم.

تو هم که دیشب… گفتی لباس نمی خواد، موندم چیکار کنم!

 

 

صدای خنده ایلهان از پشت خط اومد.

_دیوونه خب برو بگیر.

گفتم چیشده همچین مظلوم نمایی میکنه…

چقدر هست پولش واست کارت به کارت کنم؟!

 

 

_خودم پول دارم نمی خواد!

 

 

_لباس عروسی مونه، پول لباس و باید داماد بده خانوم.

شماره کارتت و بفرست من واست پول بزنم!

 

 

خندیدم و باشه ای گفتم و خداحافظی کردم ‌.

خداروشکر کردم که حداقل با خبر شده و ناراحت نمیشه.‌..

 

#ماهرو

#پارت_445

 

 

با دیدن هاله، دستی واسش تکون دادم و به سمتش رفتم‌.

با همدیگه شروع به گشتم مغازه ها و پرو کردن لباس عروس ها شدیم…

 

 

اونقدر لباس ها قشنگ بودن که می موندی کدوم و انتخاب کنی!

 

 

با دیدن که لباس عروس پشت ویترین ، به هاله نشونش دادم.

اونم خوشش اومد.

وارد مغازه شدیم و لباس و خواستیم پرو کنم.

 

 

به کمک فروشنده لباس و پوشیدم.

خیلی تو تنم قشنگ بود.

عاشقش شده بودم!

 

 

هاله هم که دید ، خوشش اومد.

_واقعا قشنگه هاله؟!

من خودم خیلی خوشم اومد!

 

 

_خیلی قشنگ شدی.

اره واقعا بهت میاد!

 

 

دوباره خودم و تو آیینه نگاه کردم.

خیلی دوست داشتم لباس و…

 

 

 

پ

 

#ماهرو

#پارت_446

 

 

دوباره لباس و در اوردم و بعد از صحبت با فروشنده، لباس و واسه روز عروسی کرایه کردیم.

 

 

هاله دوست داشت لباس و بخرم،اما راضی نشدم!

لباس و فقط یه شب میخواست بپوشم، چه فرقی می کرد بخرم یا کرایه کنم؟!

 

 

از مغازه اومدیم بیرون و هر دو خندون پاساژ و ترک کردیم.

 

 

هاله ماشینش و اورد و سوار شدیم.

خواستم بگم منو برسونه خونه، اما با یاد دکتر، گفتم:

_هاله من و سر خیابون …. بی زحمت پیاده می کنی؟!

 

 

_اونجا میخوای چیکار؟!

 

 

_یه سر واسه چکاپ میخوام برم خواهر.

منو همونجا پیاده کن برو.

امروز هم معطل من شدی…

مرسی!

 

 

_ببند بابا وظیفمه…

منم عروس شدم توعم باید بیای…

 

 

به مسخره بازیاش خندیدم و چیزی نگفتم.

 

#ماهرو

#پارت_447

 

 

وقتی رسیدیم ، خداحافظی کردیم و پیاده شدم.

وارد خیابون مطب ها شدم.

 

 

ماشین هاله رد شد و از دید گم شد.

وارد مطب پزشک زنانی که گاهی اوقات واسه چکاپ میومدم شدم و نوبت گرفتم.

 

 

بعد از یک ساعت انتظار ، بالاخره نوبتم شد.

داخل شدم و بعد از احوال پرسی از دکتر که همدیگه و می‌شناختیم ، نشستم و گفتم:

_باز من اومدم…

شقایق جون راستش من حامله ام…

 

 

_ااا مبارک باشه عزیزم…

 

 

لبخندی زدم و گفتم:

_مرسی عزیزم.

اره حامله ام ولی هیچ علائم و چیزی ندارم.

گفتم واسه چکاپ بیام پیشت ببینم مشکلی نیست.

 

 

_برو دراز بکش اول ازت سنوگرافی بگیرم.

 

 

روی تخت دراز کشیدم و شقایق اومد تا ازم سنوگرافی بگیره…

مایع اش و روی شکمم ریخت و کنترل سنوگرافی و روی شکمم به حرکت در آورد.

 

 

ساکت یه صفحه مانیتور سنوگرافی خیره شد و بعد از چند دقیقه، دستمالی بهم داد و گفت:

_پاشو عزیزم…

 

#ماهرو

#پارت_448

 

 

شکمم و پاک کردم و پاشدم.

روی صندلی های روبه‌روی میزش نشستم و گفتم:

_مشکلی که نیست؟!

 

 

شقایق عینکش و برداشت و گفت:

_مشکل که نه عزیز دلم.

دوماهه ای و نینیت هم سالمه….

این نداشتن علائم هم عادیه بعضی مامانا همینطوری ان.‌..

نینی شون اذیت نمی کنه…

فقط…

یه خورده جفتت پایینه زیاد نباید استرس و هیجان داشته باشی و فعالیت کنی.

سعی کن یه مدت استراحت کنی که جفتت خودش و بکشه بالا …

 

 

_باشه گلم.

ممنون…

 

_خواهش می کنم.

ایشالله به سلامتی به دنیا بیاد کوچولوت عزیز دلم.

 

 

ممنونی گفتم و خداحافظی کردم.

پول و حساب کردم و از مطب بیرون اومدم.

تاکسی گرفتم و آدرس خونه و دادم.

هوا داشت تاریک میشد و ساعت شش عصر بود.

 

 

هوا خیلی گرم بود.

پنجره ماشین و دادم پایین و هوا ازاد و گذاشتم وارد ماشین بشه…

دم عمیقی گرفتم و چشمام و بستم.

 

 

سرم و به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمام و باز نکردم و گوش سپردم به اهنگ قدیمی ای که راننده گوش می داد.

 

#ماهرو

#پارت_449

 

 

راننده صدای اهنگ و زیاد کرده بود و با دستاش روی فرمون ضرب گرفته بود.

 

_به من بگو دروغات و یا اینکه اون قسم هات و…

دستای سرد سردت و یا بوسه های گرمت و…

اون خنده ها و دلبریت…

یا وعده های سرسریت…

کدوم و باور بکنم؟!

 

 

دیگه صدای آهنگ و نشنیدم و به خواب فرو رفتم.

 

_خانوم…خانوم رسیدیم.

 

 

با صدای راننده، از خواب بیدار شدم.

با دیدن خونه، کرایه و حساب کردم و پیاده شدم.

 

 

کلید انداختم و در و باز کردم.

وارد شدم.

مامان رو مبل خوابش برده بود.

 

 

لباسام و عوض کردم و به پذیرایی برگشتم.

خیلی خسته بودم.

واسه خودم دمنوش درست کردم و جلوی تی وی نشستم.

 

 

بی هدف کانال هارو بالا پایین می کردم و دمنوشم و می خوردم.

معتاد قهوه بودم و حالا که فهمیده بودم حامله ام چون نمی خوردم ، همش سردرد بودم و سعی می کردم با دمنوش خوردن ، از سرم بندازم!

 

 

اونقدر به تی وی زل زدم که چشمام گرم شد و همونجا به خواب رفتم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 101

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یاس ابی
15 روز قبل

همش یا خوابه یا داره میخوره اصلا هیچ موضوع خواصی نداره اولاش بهتر بود الان کلا تکرار خوردن خوابیدن هست

خواننده رمان
پاسخ به  یاس ابی
15 روز قبل

صبحونه خورده ،نخورده میره سرکار عصر میاد شام میخوره میخوابه ناهارو کجا میخوره نمیگه😂

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x