رمان ماهرو پارت 91

4.3
(93)

 

#ماهرو

#پارت_382

 

 

بعد از کلی گشت و گذار تو پاساژا، بالاخره خریدامون و کردیم.

اونقدر راه رفته بودم، پاهام درد میکرد.

 

 

دستم و بالا اوردم و به ساعت مچیم نگاه کردم.

ساعت ۸ شب شده بود!

 

 

متعجب ابروهام و بالا انداختم و گفتم:

_وایی کی ساعت هشت شد!

بریم زودتر هاله…

 

 

هاله همونطور که پاکت های خریدش و تو یه دستش جا میداد گفت:

_والا من یه قدم دیگه نمی تونم بردارم.

اینجا یه کافه هست، بیا بریم یه چیزی بخوریم بعدش میریم.

 

 

خواستم اعتراض کنم، اما امون نداد و منو به طرف کافه کشید.

کلافه باهاش همراه شدم.

 

 

از یادم رفته بود به مامان یا ایلهان خبر بدم.

واسم جای تعجب داشت که چرا اونها هم حتی یه زنگ نزدن!

 

 

داخل کافه شدیم.

پاکت های خرید و روی صندلی خالی کنارم گذاشتم و وقتی هاله رفت سفارش بده، گوشیم و از داخل کیفم در اوردم.

 

با دیدن گوشی که شارژش تموم شده بود و خاموش شده بود، اه از نهادم بلند شد.

 

 

هاله با سفارشاش اومد.

قهوه و کیک سفارش داده بود.

خیلی سریع خوردیم و از پاساژ بیرون اومدیم.

 

 

هاله منو رسوند و خودش رفت.

پشت در دوباره به ساعتم نگاه کردم.

ساعت ۸:۴۵ بود.

اه از نهادم بلند شد.

 

 

پاکت های خرید و روی زمین گذاشتم و از داخل کیفم کلید و پیدا کردم.

 

 

کلید انداختم و در و باز کردم.

دوباره پاکت ها رو برداشتم و داخل حیاط شدم. در و با پام بستم و برگشتم.

برقای خونه روشن بود.

 

 

در پذیرایی و هم باز کردم و داخل شدم.

خواستم مامان وصدا کنم که یهو یک طرف صورتم سوخت!

 

#ماهرو

#پارت_384

 

 

ناباور به ایلهان که با صورتی سرخ رو به روم ایستاده بود خیره شدم.

پاکت ها از دستم افتادند.

 

 

دستم را روی گونه ام که زق زق می کرد، گذاشتم.

چشم هام نمدار شد و گفتم:

_تو…تو چیکار کردی؟!

 

 

عصبی داد کشید.

_معلوم هست کدوم گوری هستی؟

اون گوشی وامونده ات  هم خاموشه!

کدوم قبرستونی بودی تا حالا؟

 

 

با اشکایی که نمیدونم کی صورتم و خیس کرده بودن گفتم:

_با هاله رفتیم خرید، گوشیم خاموش شده بود حواسم نبود.

 

 

پوزخندی زد و دستی تو موهای پریشونش کشید.

میدونستم بعد از فرشته بی اعتماد شده.

 

 

کلافه روی مبل نشست و سرش و تو دستاش گرفت‌.

به دور و بر نگاه کردم.

خبری از مامان نبود.

 

_مامانم کجاست ؟!

 

 

سرش و بلند کرد و گفت:

_بنده خدا دل نگران بود فرستادمش پیش مامانم، بعد الکی بهش گفتم اومدی…

 

#ماهرو

#پارت_385

 

 

چه ماجراهایی پیش اومده بود.

اونم واسه دو سه ساعت دیر اومدنم به خونه…

 

 

 

چرا ما دخترا باید اینقد محدود باشیم؟

واسه سه ساعت تاخیر اومدن به خونه، سیلی بخوریم!

مواخذه بشیم.

واقعا چرا ؟!

 

 

 

آهی کشیدم و پاکت ها رو برداشتم و به طرف اتاق رفتم.

 

 

داخل اتاق شدم و پاکت ها و کیفم و روی تخت انداختم و مانتوم و در آوردم.

جلوی آینه رفتم و به گونه ام نگاه کردم.

 

 

قرمز شده بود.

می دونستم کبود میشه!

 

 

با دستم گونه ام و لمس کردم.

_ببخید نمی خواستم دست روت بلند کنم.

 

 

متوجه حضورش نشده بودم.

چیزی نگفتم که نزدیک تر اومد و گفت:

_اما تو ام دیگه منو بی خبر نزار.

 

#ماهرو

#پارت_386

 

 

چیزی نگفتم.

تنها از داخل اینه به اویی که بهم نگاه می کرد خیره شدم.

دلم میخواست بغلم کنه…

ازم دلجویی کنه…

کاری کنه یادم بره سیلی ای که بهم زده رو…

اما ایلهان همچین ادمی نبود.

 

 

_اماده شو بریم خونه ما.

مامانت دل نگرانه هنوز.

 

 

خواستم اعتراض کنم و بگم نمیام،اما ایلهان امان نداد.

 

همین را گفت و از اتاق خارج شد.

آهی کشیدم و کرم سفید کننده ای که به ندرت استفاده می کردم و برداشتم و کمی روی گونه ام زدم و مشغول ماساژ دادن روی پوستم شدم.

 

 

نمیخواستم بفهمن ایلهان همچین کاری کرده…

احمقانه بود اما نمی‌خواستم ایلهان و مواخذه کنن!

 

 

پوزخندی زدم و دوباره همون مانتوم و پوشیدم و از اتاق اومدم بیرون و به ایلهانی که روی میل نشسته بود و سرش تو گوشی بود،گفتم:

_من حاضرم بریم.

 

#ماهرو

#پارت_387

 

نگاهی بهم انداخت و بلند شد.

جلوتر ازش از خونه بیرون اومدم.

داشتم به طرف در حیاط میرفتم که دستم و از پشت کشید‌.

_صبر کن کارت دارم!

 

به طرفش برگشتم اما تو چشماش نگاه نکردم.

با دستش چونه ام و گرفت و صورتم و جلوی صورتش نگه داشت.

_وقتی حرف میزنم تو چشمام نگاه کن!

 

به چشم هاش خیره شدم که گفت:

_وقتی تا این ساعت نیومدی و گوشیت و هم جواب ندادی، نگرانت شدم‌.

اون لحظه نتونستم خودم و کنترل کنم!

معذرت میخوام.

 

_مامانشون منتظرن …

بیا زودتر بریم!

 

ایلهان تو یه حرکت بغلم کرد و گفت:

_اصلا تا نبخشیم هیچ جا نمیریم!

اول بخشش بعد مامان…

 

خندم گرفت.

اونقدر محکم فشار میداد که هر لحظه فکر میکردم دارم خفه میشم.

_باشه…

باشه خفه ام کردی بخشیدم ولم کن!

 

#ماهرو

#پارت_388

 

هر دو به خانه خاله رفتیم‌.

هنوز سیلی که زده بود و فراموش نکرده بودم، اما بخشیدمش!

یکی از خصوصیت هام همین بود.

کینه ای نبودم.

خیلی زود می بخشیدم!

 

_ماهرو خاله فردا تو که شیفت نداری مگه نه؟!

 

با تعجب به خاله نگاه کردم و گفتم:

_نه چطور؟!

 

_هیچی ایلهان هم تعطیله ، گفتم بریم پیک‌نیکی جایی ، پوکیدیم تو خونه…

 

نگاهی به مامان کردم و گفتم:

_والا من که از خدامه…

تو چی مامان؟!

 

_برا منم فرقی نداره دخترم.

 

نگاهی به ایلهان کردم که خودش گفت:

_منم اوکیم!

 

خاله خندید و گفت:

_خوبه پس فردا همه میریم بیرون!

 

باشه ای گفتم و یا ببخشیدی از جمع شون جدا شدم و به اتاق اومدم.

 

#ماهرو

#پارت_389

 

شماره جدید ماهان و گرفتم.

بعد از چند بوق جواب داد.

_بههه چه عجب ماهرو خانوم یادی از داداشش کرد!

 

خندیدم و گفتم:

_خوبی ماهان؟!

کی میای دلمون تنگ شده ها…

 

_والا دروغ چرا یکم کارا پیچیده اس یه خورده طول میکشه…

ولی من سعیم و می کنم تا بیستم بیام!

 

خندیدم و گفتم:

_نه تروخدا سعیت و هم نکن!

بزار بعد عید بیا…

 

ماهان خندید و چیزی نگفت.

_خب شارژم و تموم کردی کاری نداری؟!

 

صدای خنده بلند و گدا گشنه گفتن ماهان از اون طرف خط اومد.

_نه سلام برسون خدافظ.

 

خداحافظی کردم و قطع کردم.

مانتو و شالم در اوردم و همونجا آویز کردم.

به شدت گشنه ام بود.

دوباره به پذیرایی برگشتم و گفتم:

_وایی من خیلی گشنه امه…

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 93

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 ماه قبل

خیلی این رمان هیجان داره😉

camellia
1 ماه قبل

عجب!!?برای یه دیر اومدن سیلی می زنن,بعد هم میگه نگران شدم!چه نگرانی مسخره ای😠بعدش هم میگه ببخشیییییید!می خوام سر رو تنت نباشه😡آها تازه یادم افتاد قاصدک جونم,یادم رفته بود این یکی رو😐پارت قبل یه هفته پیش بوده,از “روشنگر” هم هیچ خبری نیست.😔

آخرین ویرایش 1 ماه قبل توسط camellia
camellia
پاسخ به  NOR .
1 ماه قبل

آها.دستت درد نکنه.😘

آخرین ویرایش 1 ماه قبل توسط camellia
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x