رمان مروا پارت ۲۰2 سال پیشبدون دیدگاه صدای ملایمی توی اتاق پیچید. با شوق دست هام رو گره زدم و خیره شدم بهش. با قطع شدن پیانو با خنده گفتم : -همچین…
رمان مروا پارت ۱۹2 سال پیشبدون دیدگاه چرخیدم و نگاهی به ساعت روی پاتختی انداختم. -هفت و نیمه. گره دستاش باز شد و غلتی زد. با کمی دلهره گفتم : -نباید بری…
رمان مروا پارت ۱۸2 سال پیشبدون دیدگاه -نمیفهمم سیاوش، درست حرف بزن. روی مبل نشسته بود و لپ تاپش روی پاش بود. صدای پسری اومد. -خودمم نمیدونم، ازت شکایت شده، تا 13 فروردین فرصت…
رمان مروا پارت ۱۷2 سال پیش۱ دیدگاه نمیدونستم باز کی برمیگردم یه حسی بهم میگفت دیگه هرگز به اینجا نمیام. آژانس منتظر بود پیرمرد پیاده شد صندق عقب رو بالا داد، آروم گفتم : …
رمان مروا پارت ۱۶2 سال پیش۳ دیدگاه با استرس گفتم : -اما تو گفتی 1 سال. لبخندی زد و گفت : -انتظار داری کسی که با من اولین هاش بوده رو، بدم دست…
رمان مروا پارت ۱۵2 سال پیشبدون دیدگاه بعد از اتمام کارش تازه متوجه شدم اصلا خونریزی نداشتم، با وحشت دستم از روی شکمم به سمت بازوی اون مرد رفت، بازوش رو فشار دادم و با…
رمان مروا پارت ۱۴2 سال پیش۱ دیدگاه به کمک نازنین و مامان سفره هفت سینی چیدیم ساعت 10 شب عید بود. هَویرات با مِهربُد و بابا مشغول حرف زدن بود. مامان برنج و…
رمان مروا پارت ۱۳2 سال پیش۱ دیدگاه -آره آخه عادت ماهیانه شدم کار داشتم. به سمت اتاقم رفت و نگاهی به ول خونه انداخت، سریع ادامه دادم : -بعدش کمرم و دلم درد…
رمان مروا پارت ۱۲2 سال پیش۲ دیدگاه┊ -حرفت رو بزن. با خجالت لبم رو گاز گرفتم و گفتم : -میشه رابطهای که الان میخوای رو بزاری برای وقتی که تهران رفتیم؟ -خودت…
رمان مروا پارت ۱۱2 سال پیشبدون دیدگاه بیتوجه بهش وارد خونه شدم، به سمت اتاقم رفتم. بعد از اینکه بابا و مِهربُد اومدن مامان براشون چایی ریخت حتی به خودش زحمت نداد یکی هم…
رمان مروا پارت ۱۰2 سال پیش۱ دیدگاه شاکی شده از همه گفتم : -بابا بیاد چی بشه هان؟ ببین خوشی آدم رو زهرش میکنید کاش نمیاومدم. بدون اینکه به چایی لب بزنم وارد…
رمان مروا پارت ۹2 سال پیش۲ دیدگاه دور شدم و گفتم : -برم به مامان کمک کنم. سریع به سمت دستشویی رفتم و با قفل کردن در گوشیمو بیرون آوردم. درست حدس زده…
رمان مروا پارت ۸2 سال پیشبدون دیدگاه عصبی گفت : -اینو زدم یاد بگیری با من درست حرف بزنی. هر وقت برگشتی روستات شاخ شو، دختر خان روستا هم باشی برای من هیچی نیستی…
رمان مروا پارت ۷2 سال پیشبدون دیدگاه به سمت ماشینم رفتم تا خواستم در باز کنم مسلم سریع خودش رو به من رسوند و در جلو رو باز کرد. مُروا رو روی صندلی گذاشتم،…
رمان مروا پارت ۶2 سال پیشبدون دیدگاه با تمسخر خندیدم و گفتم : -مثل بابات حرف میزنی پسر دردونهی حاجی، این حرف ها رو برو به کسی بزن که نشناستتون. گوش من از…