رمان مروا پارت ۱۲۰3 ماه پیش8 دیدگاه هَویرات به خودش آمد و خم شد تا پالتویش را بردارد. -یه تسویه حساب قدیمی بود. میثم پالتوی او را گرفت و از دستش کشید. -چه…
رمان مروا پارت ۱۱۸5 ماه پیش4 دیدگاه وقتی چایی رو خوردن همگی بلند شدن که برن؛ میثم با اینکه دوست نداشت مُروا را ناراحت کند اما مجبور بود. -بهتره شما با ماشین بیاید مردم…
رمان مروا پارت ۱۱۷5 ماه پیشبدون دیدگاه -باشه باشه شرمنده تند رفتم سرده هوا… پوزخندی زدم و توجهی به حرفش نکردم. در رو باز کردم و پیاده شدم. خواستم در رو ببندم نگاهش کردم،…
رمان مروا پارت ۱۱۶5 ماه پیشبدون دیدگاه در رو زدن و توسط برادری که هنوز اسمش رو نمیدونستم در باز شد. به عقب چرخیدم با دیدن دو مردی که به شدت آشنا بودن نگاهم رو…
رمان مروا پارت ۱۱۵5 ماه پیشبدون دیدگاه با دقت به حرفش گوش میدادم و به این فکر میکردم که چرا اینکار ها رو کردم که باعث سکته پدرم بشه. بعد از کمی مکث دوباره توضیحاتش…
رمان مروا پارت ۱۱۴5 ماه پیشبدون دیدگاه دیگه نمیتونستم چشم هام رو باز نگه دارم، فقط متوجه شدم که من رو به خودش بیشتر نزدیک کرد. صبح که بیدار شدم تو حلق هم دیگه بودیم. دست…
رمان مروا پارت ۱۱۳5 ماه پیش2 دیدگاه صدای تلویزیون بلند شد. -برو بیارش بالا اون میخواد من رو ببینه برای چی من برم دیدنش؟ دختره انگار مات مونده بود از حرف های هَویرات…
رمان مروا پارت ۱۱۲5 ماه پیشبدون دیدگاه لبم رو گزیدم وقتی چیزی که میخواستم و پیدا نمیکردم محکم در رو میبستم. -داشتم دنبال وسایل برای درست کردن سوپ میگشتم. بلند شد که منم…
رمان مروا پارت ۱۱۱5 ماه پیشبدون دیدگاه مهسا خندهی آروم و غمگینی کرد. -فدات بشم مگه من گفتم تقصیر توئه؟ نه من نه مامان نه بابا تو رو ابدا مقصر نمیدونیم؛ دل که دست…
رمان مروا پارت 1105 ماه پیش1 دیدگاه -آدرس بده بگم سیاوش بیاد… یاد حرف هَویرات افتادم. -تهران نیستی؟ صدا های اونور خط خیلی زیاد بود؛ جای شلوغی بود. -نه اومدم کرج کار داشتم.…
رمان مروا پارت ۱۰۹5 ماه پیشبدون دیدگاه -برو تو زنگ بزنم به مهسا بگه داداشت بیاد دنبالت من باید برم سرکار… وارد خونه شدیم و سمت بخاری کشیدمش. -چیزی توی خونه ندارم فقط…
رمان مروا پارت ۱۰۸5 ماه پیش1 دیدگاه با هیرا وارد خونه شدم و حرصم رو سرش خالی کردم. -دلتون خنک شد؟ خوب شد تهمت زدن بهم؟ آروم شدین بخاطر تحقیر شدن هام؟ هر دوتاتون…
رمان مروا پارت ۱۰۷5 ماه پیش2 دیدگاه -فرصت ها رو از دست داده؛ از زندگی برادرت عبرت بگیر… نذار زمانی برسه که مهسا بگه فرصتی نمونده… هیرا برای اولین بار بهم لبخندی زد.…
رمان مروا پارت ۱۰۶6 ماه پیش3 دیدگاه بیرون رفت و در رو بست؛ از رفتنش سو استفاده کردم و از جا بلند شدم نون پنیر گردویی که پیچیده بود را بالا آوردم و گازی…
رمان مروا پارت ۱۰۵6 ماه پیشبدون دیدگاه دستی بین موهاش کشید و پشت سرش قلاب کرد. زیر لب حرف زدناش رو میشنیدم. -لعنت بهت گند زدی باز؛ گند یه کار مثل آدم نمیتونی انجام…