هَویرات به خودش آمد و خم شد تا پالتویش را بردارد.
-یه تسویه حساب قدیمی بود.
میثم پالتوی او را گرفت و از دستش کشید.
-چه حساب قدیمی؟ تو تازه ما رو دیدی.
هَویرات بیاختیار فریاد زد.
-میگم قدیمی بوده یعنی قدیمی بوده؛ به هیچ کسی جز خودِ لجنش ربطی نداره که چرا زدمش خودش میدونه برای چی بوده، برای منم خط و نشون نکش گرفتی؟
پالتویش را از چنگ میثم بیرون کشیده و سمت خانه حرکت کرد.
وقتی وارد خانه شد مُروا با موهای پریشان و چشم های قرمز شده از اتاق بیرون آمد.
همسرش تا به او رسید مُروا پرسید.
-چیکارش کردی؟ داشتی خفهاش میکردی؟
هَویرات چشم هایش را در حدقه چرخاند و بازوی مُروا را کشید و او را با خود وارد اتاق کرد.
-مرتیکهی هولِ لاشی میگه مُروا رو میآوردی، منم نفهمیدم چی شد به خودم که اومدم دیدم داشتم میکشتمش.
مُروا ناگهانی یقهی هودیاش را گرفت و او را به سمت خود کشید.
-نگفتم کاری نکن به ضررت تموم بشه رفتی آش و لاشش کردی؟ داشتی میکشتیش میفهمی اگه اونا دیر میرسیدن قاتل بودی!
هَویرات پیشانی زنش را بوسید.
-درد و بلات تو سرم عزیزم چشم هات قرمزه از خواب پریدی؟ کی اصلا به شما خبر داد؟
مُروا عقب کشید و با دستش خود را باد زد.
-میثم زنگ زد به آدنا گفت درگیر شده بودین، نمیدونی آدنا با چه هول و ولایی برام تعریف کرد فکر کردم کشتیش. وقتی دید حالم خیلی بد شده گفت نکشتیش؛ من نگفته بودم آسیب بهش نزن؟ اصلا نباید به تو میگفتم اشتباه کردم گف…
هَویرات حرف مُروا را با بوسهای از روی عشق قطع کرد.
صورتشان مماس همدیگر بود.
هَویرات با صدایی بم شده و با چاشنی کمی خشونت حرفش را زد.
-غیرتم بهم اجازه نداد نزنمش، نتونستم ببینم اون حیوون با زنم اینکار رو کرده و من ساکت بشینم و نگاهش کنم. کمی… فقط کمی آتیش دلم کم شد.
دستانشان دور کمر همدیگر حلقه شد.
-اول که تعریف کردی میخواستم تو رو مقصر کنم که نگفتی به کسی و گذاشتی اون کارش رو ادامه بده… اما دیدم نه تو هیچ کاری نکردی؛ بعد به خودم گفتم چقدر یه مَرد میتونه کثیف باشه که به یه بچه کار داشته یه لحظه از خودم و همجنس هام بدم اومد. چقدر ما برای شما خانوم ها جامعه رو نا امن کردیم.
مُروا سرش را روی سینهی مردِ مقابلش گذاشت.
-مرسی که هستی…
هَویرات یکی از دست هایش را دور شانهی دخترک پیچید و سرش را بوسید.
-من باید ازت تشکر کنم که اجازه دادی کنارت بمونم.
در را زدن که به سرعت از هم جدا شدن.
آدنا وارد شد و “ببخشیدی” زیر لب گفت :
-شام حاضره بیاید سر سفره….
مُروا شالش را روی سر انداخت و همراه آدنا از اتاق خارج شد هَویرات هم بعد از آنها با تکان دادن شلوار و هودیاش بیرون رفت.
هَویرات کنار مُروا نشست و از قضا درست رو به روی پدر نشسته بودن.
میثم و سپند هم وارد خانه شدن اما میلاد همراه آنها نبود، به خواست پدر مُروا همسرش برای شام برنج و قیمه پخته بود.
همگی در سکوت سنگینی مشغول خوردن بودن اما پدر مُروا تمام حواسش به سمت دخترش بود.
هَویرات هر چیزی که مُروا میخواست را در اختیارش میگذاشت و عین خیالش نبود که میان کسانی نشسته است که از اون نفرت دارند.
در دل توجهی آن مرد به دخترش را تحسین کرد.
این همان توجهی بود که دخترش میخواست و هیچ وقت مثل این مرد نتوانسته بود به دخترش توجه کند.
دو سه روزی از بودنشان در روستا میگذشت.
در آنجا کسی به آن دو توجه نمیکرد و تنها کسانی که به آنها توجه میکردند آدنا و همسرش بود.
میثم هنوز هم از دست هَویرات دلگیر بود اما با آن دو حرف نزدن را زشت میدانست و با آنها میگفت و میخندید.
روز آخری بود که در روستا میماندند بعد باید به تهران برمیگشتند؛ کل روز را به همراه آدنا و میثم به تفریح رفته بودند.
هَویرات زمانی که همه مشغول بودن سمت پدرِ مُروا رفت.
میخواست اجازهی خواستگاری را بگیرد.
-حاجی؟
پدر مُروا از او رو برگرداند با این کار میخواست به هَویرات اعلام کند که حرفش بی ارزش است.
-میخواستم ازتون اجازه بگیرم که بیام خواستگاری….
پدر مُروا سرد بین حرفش پرید و طعنه زد.
-بعد از اینکه حاملهاش کردی به فکرت افتاد بیای خواستگاریش؟
هَویرات حرصی دست بین موهاش کشید.
-درسته مُروا زنمه اما عقد باید امضای شما باشه حتما…
پدر مُروا با تحکم حرفش را زد.
-همونجوری که بدون اجازهی من صیغهش کردی همون جوری هم عقدش کن.
هَویرات داشت عصبی میشد، هر دو دستش را در هم گره زد.
-حاجی صیغه شرایطی داشت که میشد بدون اجازتون صیغه بشه… اما عقد، شما لازمی…در ضمن مُروا آرزوشه که بیام خواستگاریش.
پدر مُروا دستش را به معنای برو بلند کرد.
-فکر میکنم بهت میگم…
هَویرات بلند شد و دندانش را روی هم سابید.
وارد اتاقشان شد و کنار مُروا نشست.
-نبینم یه گوشه نشستی ها…
مُروای بغض کرده سر روی شانهی پسرک گذاشت.
-فردا میریم و هیچ کسی هنوز با من خوب نشده، منو ول کردن؟
هَویرات دستش را روی موهای همسرش کشید.
-عزیزم اینجوری نکن دورت بگردم خوب میشن باهات بالاخره من رو هم میپذیرن.
بوسهای روی سر مُروا زد.
-بخوای بخاطر راضی نگه داشتن همه خودت رو به آب و آتیش بزنی که هیچی ازت نمیمونه… به فکر این چیز ها نباش.
مُروا بوسهای به گردن هَویرات میزند و عقب میکشد.
اما هَویرات اجازهی عقب کشیدن را به او نمیدهد.
-مو شرابی، منو آتیش میکشی میری؟
مُروا با شیطنت خندید که لب هایش اسیر لب های پسرک شد و مشغول بوسیدن همدیگر شدند.
هَویرات از او جدا شد و به سرعت در اتاق را قفل کرد.
آهسته در گوش دخترک با خماری لب زد.
-نظرت با رابطه اونم خونه پدرت چیه؟
مُروا خندید و اشکی که از چشمش ریخته بود را پاک کرد.
-مثل سری قبل؟
پسرک با شیطنت ابرو بالا انداخت و کشیده و خمار لب زد.
-با این تفاوت که نمیدونی جیغ و داد کنی!
-دیوونه زشته اینجا…
ادامهی حرفش با کشیده شدن سمت هَویرات ناتمام میماند.
-هیش، راضی باش لطفا، باید صدامونم پایین بیاریم.
مُروا سرش را روی بازوی هَویرات گذاشت.
-خوب شروع کن دیگه تو که خیلی مشتاق بودی…
پسرک مشغول نوازش موهای او شد و ریز زیر گوشش پچ زد.
-صبر کن یه کم دیگه همه بخوابن بعد دست به کار بشیم.
نیم ساعتی خیرهی هم بودن تا تمام چراغ ها خاموش شد.
-حالا شروع کنیم خانومی؟
دخترک خحالت زده با لپ های قرمز شده سرش را داخل گردن پسر فرو کرد و آهسته لب زد.
-باشه برای فردا شب ها؟ نظرت چیه؟
پسرک لجوجانه نچی کرد و لب روی گردن همسرش گذاشت و بوسید.
هَویرات دورس دخترک را بالا کشید و از سرش رد کرد.
-تو هم دست به کار بشی بد نیست قشنگم.
دخترک هم با خجالت دست به کار شد و هودی هَویرات رو بیرون کشید.
وقتی تماما برهنه شدند هَویرات پتو را روی هر دویشان کشید.
-انقدر خجالت نکش مُروا باشه عزیزم؟ همراهیم کن لطفا!
مُروا با چشم های بسته زیر گوش شوهرش ناله وار زمزمه کرد.
-یاد گرفتی از من خواهش کنی… قبلا از این کار ها نمیکردی.
هَویرات بالای سینهی دخترک را بوسید دست هایش تمام نقاط بدن دخترک را لمس میکرد
مُروا بالاخره کم آورد و با ناله اسم پسر را به زبان آورد.
-جان؟ قربونت برم…
مُروا گردن هَویرات را بین لب هایش گرفت مکید.
هَویرات جایشان را عوض کرد، حالا دخترک روی پسر بود.
مُروا سرش را بالا تر برد و لالهی گوش پسر را به دندان کشید که نالهی پسرک هم اوج گرفت.
هَویرات با نفس نفس زیر گوش همسرش نالید.
-نقطه ضعفم رو بالاخره پیدا کردی.
بعد از آرام شدنشان با نفس نفس در آغوش یک دیگر ولو شدن.
هَویرات شانهی لخت مُروا را بوسید و با صدای خسته و بم شده لب زد.
-اولین شبی بود که خیلی دوستش داشتم؛ با عشق اونم کنار تو، یه طعم و مزهی دیگهای داره!
دست هَویرات داشت باز هم پیشروی میکرد که مُروا دستش را گرفت.
-خستهام، برای یه رابطهی دیگه نمیکشم…
هَویرات گوشهی لب دخترک را بوسید.
-بخوب دورت بگردم.
برای هر دوی آنها یک خاطرهی خوب شده بود؛ دفعهی قبلی با قلدری هَویرات، ترس و نخواستن مُروا همراه بود اما اکنون هر دوی آنها عاشقانه و با خواست خود تن به این رابطه داده بودند.
هَویرات صورت مُروای غرق در خواب را برای چندمین بار بوسید.
پتو را دور تن همسر خود پیچاند تا او سردش نشود.
میخواست از جایش بلند شود و سیگاری بکشد اما با چرخش مُروا و دستی که دور کمرش حلقه شد منصرف شد و چشمانش را بست…
پسرک صبح با صدای خروس های همسایه از خواب بیدار شد.
♡مُروا♡
با صدا زدن هَویرات بیدار شدم و غلتی زدم.
-پاشو مُروا باید بریم.
چشم هام رو باز کردم و خمیازهای کشیدم.
-یک ساعت دیگه بریم من یکم دیگه بخوابم.
شونه هام رو گرفت و من رو نشوند.
-بدو بدو وقت نداریم باز تو ماشین بخواب، برهنهای عزیزم نمیتونم همین جوری بغلت کنم و ببرمت.
بالاخره با عصبانیت و کلافگی چشم هام رو باز کردم و غریدم.
-بیا خوابم پرید، ای بابا…
بلند شدم که اونم همراه من بلند شد و ضربهای به باسنم کوبید.
-غر غرو نبودی که؛ جدیدا یه ریز داری نق میزنی.
چشم غرهای بهش رفتم و لباس هام رو پوشیدم.
از اتاق خارج شدم که هَویراتم پشت سرم بیرون اومد.
وارد دستشویی شدم و بعد از انجام کار هام بیرون اومدم.
مامان بخاطر درخواست بابا سفرهای رو پهن کرده بود.
بابا همیشه مهمون نواز بود اما انتظار نداشتم همچین برخوردی با من داسته باشه توی این مدت کسی جز نازنین بهم تیکه نمیپروند البته هر بار هم جای خودش نشوندمش دخترهی ایکبیری…
صبحونه رو کنار آدنا و میثم خوردیم، انکار کسی خونه نبود جز ما انگار واقعیت هم داشت چون آدنا وقتی دید دنبال دیگران هستم لب زد.
-نگرد نیستن، همگی رفتن خونهی ما…
منظورش از خونهی ما همون خونهی پدر میثم بود.
با برداشتن وسایلم از خونه بیرون اومدیم. زیر گوش آدنا گفتم :
-از طرف من با مامان و بالا خداحافظی کن بگو باز سر میزنم بهشون.
آدنا گریه کنان زیر گوشم زار زد.
-باشه گلم؛ مراقب خودت باش دلم برات یه ذره میشه من رو از خودت بیخبر نذاری ها.
-نه عزیزم شمارهت رو دارم دیگه هر روز بهت زنگ میزنم.َ
از میثم هم خداحافظی کردم و روی صنلی نشستم.
سرم رو به پشتی صندلی تکیه داد و سعی کردم بخوابم.
کمی از روستا دور شده بودیم که پرایدی جلوی راهمون اومد و با دستش ما رو به ایستادن وادار کرد.
هَویرات زیر لب فحشی داد و ماشین رو گوشهی خیابون نگه داشت.
پیاده شد که منم همراهش پیاده شدم.
با پیاده شدن رانندهی پراید چشم هام گرد شد، به سرعت ماشین رو دور زدم و کنار هَویرات ایستادم.
میلاد با صورت کبود شدهاش جلو اومد و سلامی کرد.
یک قدم عقب تر از هَویرات ایستادم، تقریبا پشت هَویرات قایم شده بودم.
-نترس کاری بهتون ندارم؛ فقط میخوام یه چند کلمه با دختر عموم حرف بزنم.
هَویرات جلوی من ایستاد و با عصبانیت گفت :
-از سر راه ما برو کنار، زنم نمیخواد با تو حرفی بزنه.
بازوی هَویرات رو گرفتم و فشردم.
-باشه جلوی خودت باهاش حرف میزنم.
هَویرات به طرفم برگشت و لب زد.
-برو بشین تو ماشین عزیزم.
همونطور که نگاهش به من بود میلاد رو مخاطب خودش قرار داد.
-ماشینت رو بکش کنار و دیگه سر راه من سبز نشو چون این دفعه کسی نیست که نجاتت بده.
-فقط چند کلمه حرفه بیشتر بود منو بگیر زیر مشت و لگد خوبه؟
آروم طوری که فقط هَویرات بشنوه پچ زدم.
-بذار حرفش رو بزنه فقط جایی نرو…
هَویرات پوفی کشید و سرش رو تکون داد.
هَویرات دست به سینه شد و با جدیت گفت :
-حرفت رو بزن سریع چرت و پرت بگی همینجا میکشمت گرفتی چی شد؟
میلاد پوزخندی زد و سر پایین انداخت.
-نمیدونم ار کجا شروع کنم. خودم دارم از عذاب وجدان نابود میشم خیلی وقته خواب راحت ندارم هر شبم پر از کابوسه… همیشه ازم فراری بودی نمیتونستم ببینمت و ازت معذرت بخوام…
با صدای لرزون از ترس و ناراحتی بین حرفش پریدم.
-به نظرت میتونم معذرت خواهیتو بپذیرم؟ اصلا مگه معذرت خواهیت به دردم میخوره؟ برای من گذشته میشه؟
صدای بغض کردهاش به گوشم خورد.
-تو رو ارواح خاک مامان بزرگ منو ببخش و خلاصم کن از این عذابِ چندین ساله… میدونم عذر خواهیم به دردت نمیخوره و من نابودت کردم اما فقط کافیه من رو از ته دلت ببخشی.
با نفرت یک قدم جلو رفتم و فریاد کشیدم.
-از من نخواه که ببخشمت من هرگز نمیتونم تو رو ببخشم… تو یه لاشی و عوضی بیشتر نیستی.
نگاهی به اطراف کرد و سعی کرد خودش رو آروم کنه.
-به پات میوفتم دختر عمو من خیلی بیشرف بودم بهت چشم داشتم به سپند هم گفتم خدا شاهده هر بار چیزی میگفتم قسمم میداد که دیگه اذیتت نکنم، من بچه بودم یعنی… هر دومون بچه بودیم. اما دیگه از یه سنی به بعد نخواستم نزدیکت باشم.
مکثی کرد و دوباره ادامه داد.
-دختر عمو من خیلی حالم بده خیلی بیشتر از تو…
پوزخندی زدم و اشک هام رو پس زدم.
-من حتی اگه ببخشمت کار هات تا آخر عمر یادم میمونه خیلی چیز ها رو نمیتونی از ذهنت پاک کنی مگه اینکه فراموشی بگیری که چیزی ازش یادت نباشه.
میلاد هم به گریه افتاد و اشک هاش راه گرفتن.
-من خودم دارم عذاب میکشم با طعنه حرف نزن لطفا، میبخشی من رو؟ بذار این عذاب چندین سالهم تموم بشه فقط تو میتونی کمکم کنی، تو رو ارواح خاک مامان زهرا ببخش.
میدونست من روی مامان زهرا حساسم؛ در تنهایی گذشتهام فقط مادر بزرگم بود، تنها کسی که به من محبت میکرد مامان زهرا بود.
قسم مامان زهرا رو خورده بود. لعنت بهت میلاد لعنت…
-سعی میکنم ببخشمت اما از ته دل نمیبخشم. ازم نخواه فراموش کنم چون این چیز ها فراموش نشدنیه، الانم که سعی میکنم ببخشمت فقط بخاطر مامان زهراست که قسمش رو خوردی!
دست من نیس عزیزم، من از خدامه پارت جدید بده 🥲
نویسنده جون عزیزت پارت بده
فعلا پارتی نداده