رمان مروا پارت 122

4.3
(29)

 

 

وقتی از حموم بیرون اومد من رفتم و بعد از شستن خودم بیرون اومدم گره‌ی حوله رو محکم کردم.

وارد اتاق شدم که اونم روی تخت نشسته بود.

 

-لباس از کجا بیارم؟

بدون اینکه سرش رو از لپ‌تاپش بیرون بیاره اشاره کرد.

 

-توی کمد هست، موهات رو هم خشک کن سرما نخوری.

سرم رو تکون دادم، موبایلش رو برداشت و با کسی تماس گرفت.

بعد از چند لحظه متعجب گفت :

 

-آیدا؟

لباس زیر هام رو از زیر حوله پوشیدم.

 

-تو کار و زندگی نداری همه‌ش ور دل سیاوشی؟ آیدا سنگین باش، انقدر دم دستی نباش برای سیاوش… بگذریم گوشی رو بده سیاوش.

اخمی کرد و بهم خیره شد.

 

-در ضمن اسم هر کی رو روی گوشی شوهرت دیدی برندار اگه کسی کار به تو داشته باشه به خودت زنگ می‌زنه.

 

شوهر؟ آیدا مگه با دوست هَویرات ازدواج کرده بود؟

 

شلوارم رو هم از زیر حوله پوسیدم، چقدر من جدیدا فضول شدم برای اینکه ببینم چی میگه نمیرم توی حموم لباس بپوشم.

 

خنده‌ام رو خوردم که گره‌ی حوله کشیده شد.

ترسیده سرم رو به طرف هَویرات چرخوندم.

بی‌صدا لب زد.

 

-این کارا یعنی چی؟

حوله رو کامل از تنم بیرون آورد.

گوشی رو بین شونه و گوشش گرفته بود.

لباس رو ازم گرفت و از سرم رد کرد.

 

اخمی روی پیشونیش بود.

وقتی لباس رو تنم کرد بوسه‌ای به پیشونیم زد.

 

-الو سیاوش؟

ازم فاصله گرفت و روی تخت نشست.

 

-سیا یه موجودی از حساب مشترک بگیر بعد کلش رو خالی کن، معامله رو ببند، اما ما اونجا رو اجاره نمی‌کنیم می‌خریم.

 

نمی‌دونم سیاوش چی گفت که هَویرات باز به لپ‌تاپش نگاهی کرد.

 

-نه سیا ضرر نمی‌کنیم مطمئن باش یه چند تا نمودار برات می‌فرستم نگاهی بهشون بنداز به نظر من سودم می‌کنیم‌.

 

روی صندلی نشستم و بلیط اینترنتی برای پس فردا به اصفهان گرفتم.

 

فردا خیلی کار داشتم باید می‌رفتم مهد و استعفا می‌دادم یه سر هم باید می‌رفتم پیش مهسا اینا بعدشم باید خونه رو پس می‌دادم و وسایلم رو اینجا می‌آوردم.

 

از خستگی دیگه چشم هام باز نمی‌شد. گوشه‌ای از تخت دراز کشیدم و چشم بستم که متوجه شدم هَویرات از روی تخت بلند شد.

لحظه‌ای بعد دستش رو روی بازوم حس کردم.

 

-عزیزم مگه نگفتم موهات رو خشک کن؟

جای سرم رو عوض کردم و چشم بستم.

 

-ولم کن بخدا چشم هام داره می‌سوزه از بی‌خوابی…

هر دو بازوم رو گرفت و من رو نشوند.

 

-خودم باید دست به کار بشم.

چشم باز کردم و معصوم نگاهش کردم.

 

-این‌جوری نگاهم نکن هوای خونه سرده گلم سرما می‌خوری چند دقیقه بیشتر طول نمی‌کشه، اصلا خودم انجام می‌دم.

 

من رو به زور بلند کرد و روی صندلی نشوند سشوار رو به برق زد، مشغول خشک کردن موهام شد.

 

-رنگ شرابی بهت میاد اما رنگِ سیاهِ موهات یه چیز دیگه بود…

 

چشم های خمارم رو به زور باز کردم و از توی آینه بهش خیره شدم.

 

-فردا میرم مشکی می‌کنم.

لبخندی که روی لب هاش شکل گرفت بهم انرژی داد.

 

چشم هام رو بستم و از حرکات دستش بین موهام نهایت لذت رو بردم. حس و حال عجیبی بود. یه چیزی مثل دوست داشتن، من این کارش رو دوست داشتم.

 

بی‌اختیار از زبونم در رفت.

 

-این کارت رو دوست دارم، دستات بین موهام، حس عجیب و نابی به من میده.

 

سشوار که خاموش شد چشم منم باز شد.

سشوار رو روی میز گذاشت و سرش رو جلو آورد.

 

-چون دوست داری همیشه خودم انجام می‌دم خوبه مو شرابی؟

خندیدم و چشمکی به صورتش زدم‌.

 

-آخرین روزیه که می‌تونی بگی مو شرابی…

 

اون هم خندید و بوسه‌ای به گردنم زد.

ازم فاصله گرفت که منم بلند شدم و سمت تخت رفتم.

 

-آخرین روزیه که می‌تونی غذا از بیرون بخوری مو شرابی…

به لحن حرف زدنش که درست مثل خودم گفته بود بلند خندیدم بهش خیره شدم.

 

اون هم با من خندید، با برداشتن لپ‌تاپش لبخندی به من زد.

 

-راحت بخواب اگه گرسنه‌ای صبر کن زنگ بزنم غذا بیارن.

 

سرم رو به طرفین تکون دادم.

 

-الان تنها چیزی که می‌خوام خوابه.

 

سرش رو تکون داد و از اتاق خارج شد.

روی تخت دراز کشیدم و پتو رو روی خودم کشیدم اتفاقات این مدت رو مرور کردم.

بخاطر فرصت دادنم راضی بودم.

 

-مو شرابی؟ ساعت شش عصره عزیزم بیدار شو.

چشم هام رو با خستگی باز کردم.

 

-پاشو دورت بگردم ضعف می‌کنی ها.

 

پشت گردنم خیس از عرق بود، خوب شد از کابوسی که داشتم می‌دیدم نجاتم داده بود.

روی تخت نشستم و خودم رو با دست باد زدم.

 

-من میرم غذا ها رو گرم کنم تو هم بیا.

سرش رو تکون دادم، پتو رو کنار زدم و بلند شدم.

بعد از شستن دست و صورتم وارد آشپزخونه شدم.

 

-بشین روی صندلی تا غذا رو گرم کنم. من دیگه طاقت نیاوردم یک ساعت پیش غذام رو خوردم.

کنارش ایستادم و لیوان رو ازش گرفتم.

 

-اشکال نداره عزیزم؛ اگه هنوز هم گرسنه‌ای می‌تونی با من بخوری ندیده هم می‌تونم بگم برام زیاده.

وارد یه شوک شد و خشکش زد.

 

-تو… تو الان گفتی عزیزم؟

بخاطر یک کلمه‌ی من قفل شده بود تک خنده‌ای کردم.

 

-به شوهرم گفتم عزیزم ایرادش کجاست؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
عرشیا خوب
9 ماه قبل

اگر زود به زود بزارین ممنون میشم

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x