رمان مروا پارت ۱۲۱

4.2
(30)

 

 

به چهره‌ی شاد شده‌اش پوزخندی زدم با صراحت گفتم :

 

-اگه قسم مامان زهرا نبود عمرا تو رو می‌بخشیدم، زیاد خوشحال نباش چون نگفتم بخشیدمت گفتم سعی می‌کنم ببخشم شاید نتونستم ببخشم…

بازوی هَویرات رو فشردم و دستش رو رها کردم.

 

-بریم.

ماشین رو دور زدم و سوار شدم.

هَویرات هم سوار شد و استارت زد.

 

از کنارش به سرعت رد شدیم از آینه دیدم که با زانو روی زمین نشست.

هنوز به عذاب من نرسیده بود.

 

-آدم های قوی می‌بخشن…

نگاهم رو از بیرون گرفتم و به هَویرات دادم.

 

-ولی فراموش نمی‌کنن!

هَویرات سیگاری بین لب هاش گرفت، اشاره کرد فندکش رو از روی داشبورد بهش بدم.

 

فندک رو برداشتم اما دستش ندادم روشن کردم و زیر سیگارش گرفتم.

بعد از اینکه سیگارش آتیش گرفت فندک رو فاصله دادم و توی مشتم فشردمش.

 

-درسته فراموش نمی‌کنن، فراموش نکن ببخش… به هر حال تصمیمی هست که باید خودت بگیری چیزی بوده که توی گذشته‌ی تو اتفاق افتاده، نمی‌تونم افکارم رو به زور تو سرت فرو کنم. حق انتخاب داری. فکر کن، اما درست فکر کن ببین باید چیکار کنی.

 

بوی سیگار شکلاتیش داخل ماشین پیچید و من رو غرق لذت کرد.

توی عمرم اولین بار بود که یکی حق رو به من می‌داد، ازش ممنون بودم که برام ارزش قائل شد.

 

سرم رو تکیه دادم و توی فکر رفتم.

نزدیک های تهران که شدیم آهسته گفتم :

 

-من رو ببرم خونه‌ام.

آهنگ رو کم کرد و با سرتقی لب زد.

 

-منظورت از خونه‌ خونمون بود دیگه؟

با غیظ برگشتم طرفش و توپیدم.

 

-نخیر، خونه‌ی خودم شما هم میری خونه‌ی خودت، قرار بود ازت مراقبت کنم در عوضش تو هم من رو ببری پیش خانواده‌ام که بردی.

 

 

 

کلافه نگاهش رو به من دوخت.

 

-تو هر چند روز یک بار مغزت ریست میشه؟

چشم هام رو گرد شد، چه ربطی داشت؟

 

-ربطش با حرف من چیه؟

پوزخندی زد و نیم نگاهی به من کرد.

 

-ربط داره دیگه ریست میشی یادت نمیاد با هم خوب شدیم حتی دو بار هم رابطه داشتیم! باز میگی برم خونه‌ی خودم؟

عصبی روی پاش کوبیدم و غریدم.

 

-میشه انقدر از رابطه‌مون حرف نزنی؟ در ضمن من اون موقع خوب شدم الان که دیگه با هم کاری نداریم. هر چیزی که بوده گذشته!

 

انگار خیلی عصبیش کردم که با جدیت غرید.

 

-دیگه باید چقدر بگم غلط کردم تا ببخشی؟ بس کن مُروا منم غرور دارم حالیت میشه چقدر بخاطرت غرورم رو شکستم منت نمی‌ذارم چون دوستت داشتم غرورم رو شکستم اما تو هر لحظه داری یه کاری می‌کنی که ماجرا بدتر بشه. من که ازت معذرت خواهی کردم دیگه من باید چقدر تاوان پس بدم؟ چقدر باید ازت دور باشم تا باورم کنی و دست از این کارهات برداری؟ خودت خسته نشدی از لجبازیات؟

منم مثل خودش با عصبانیت لب زدم.

 

-لجبازی کدومه؟ چی میگی برای خودت راه من و تو جداست می‌تونی همین الان هم منو پیاده کنی خودم میرم بقبه راه رو…

کلافه هر دو دستش رو روی فرمون کوبید.

 

-باشه مُروا باشه… حرفی نیست ولی نه خونه‌ی تو می‌ریم نه خونه‌ی من…

 

یعنی چی که نه خونه‌ی من میریم نه خونه‌ی اون؟

 

-منظورت چیه؟

کمی شیشه رو پایین کشید که باد سردی داخل فضای ماشین وزید.

 

-می‌ریم خونه‌ی مامانم اینا می‌خوام بگم زنمی می‌خوامت اونجا به حاجی بگو می‌خوام برم خونه‌ی خودم تنهایی ببین چی جوابتو میده. بالا بری پایین بیای باید بیای خونه‌ی من چون زن منی!

با حرص نفسی گرفت و با خشونت بیشتری گفت :

 

-بسه هر چقدر صبوری کردم لج کنی لج می‌کنم به خداوندی خدا قسم میرم ازت شکایت می‌کنم به عنوان عدم تمکین مطمئن باش قانون پشت منه!

 

 

از لجبازی دست کشیدم و آهسته گفتم :

 

-خیله خب بابا چرا ترش می‌کنی، وسایلم اونجاست باید خونه هم پس بدم برای فسخ قرار داد باید ضرر بدم.

به تهرانِ همیشه شلوغ رسیدیم.

 

-امروز هر دومون خسته‌ایم حموم هم نرفتیم؛ میریم حموم و می‌خوابیم فردا میرم دنبال کار های خونه…

 

من باید یه سر می‌رفتم پیش مهیار باید تموم میشد این ماجرا نمی‌دونستم چطوری مطرحش کنم.

 

-کارم چی….

نگذاشت حرفی بزنم و توی کلامم پرید.

 

-من برات کم و کسری نمی‌ذارم که بخوای برای جبران اون کسری ها بری کار کنی. به اندازه‌ی دوتامون درآمد دارم؛ اگه می‌خوای می‌تونی درست رو ادامه بدی…

 

موهام رو پشت گوشم زدم و من من کردم.

 

-راستش… قبل از این اتفاق ها یه اردو گذاشتن برای ما و بچه ها البته همراه مادراشون، خب… منم قبول کردم الان نمی‌تونم لغو کنم.

 

یه دستش رو لبه‌ی پنجره گذاشت.

 

-مُروا مگه من می‌خوام تو رو بزنم که انقدر استرس داری، راست و پوست کنده بگو اصل مطلب چیه.

دستم رو بین دستش گرفت و پوستم رو نوازش کرد.

 

-راستش اینکه من سه چهار روزی می‌خوام برم اصفهان، به عنوان مربی مهد اگه اجازه بدی….

 

لبخندی زد و دستم رو کشید و بوسه‌ای به پشت دستم زد.

 

-اجازه‌ی منم دست شماست فقط، لطفا اخلاقت عوض نشه بعد از برگشتت… اگه بتونم منم همراهت میام.

 

سعی کردم به قسمت آخر حرفش هیچ ری اکشنی نشون ندم که شک کنه.

 

-نه اخلاقم عوض نمیشه.

دیگه تا رسیدن به خونه هیچ کدوممون حرفی نزدیم.

 

وقتی رسیدیم پیشنهاد داد دوتایی بریم حموم اما با چشم غره‌ی من تنهایی راهی حموم شد.

منم توی این فاصله با مهسا تماس گرفتم و کمی با هم صحبت کردیم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
عرشیا خوب
9 ماه قبل

خدا را شکر پارت گذاشتین

نیوشا
9 ماه قبل

چه عجب 🤔😯😐😕🙁😑🤐

عرشیا خوب
9 ماه قبل

پارت جدید نداریم

عرشیا خوب
9 ماه قبل

پارت جدید چی شد

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x