رمان مروا پارت ۱۲۳

4.3
(49)

 

لبخندی زد که چال گونه‌اش مشخص شد من رو کشید توی بغلش و فشارم داد.

 

-ایرادی نداره زندگیم؛ تو همیشه بگو عزیزم مو شرابیِ دلبر.

 

ازش جدا شدم و با خنده روی صندلی نشستم.

 

-آقای گارسون زود تر غذام رو بیار که مردم از گرسنگی…

 

دستش رو روی چشمش گذاشت و لب زد.

 

-به چشم خانوم لوند…

بعد از چند دقیقه با دیس برنج و جوجه کنارم نشست و لیوانم رو پر از نوشابه کرد.

 

-بفرما بانو.

وقتی آخرین لقمه‌ام رو قورت دادم زنگ در رو زدن.

کمی از نوشابه رو خوردم.

 

-منتظر کسی بودی؟

هَویرات شونه‌ای بالا انداخت و از جا بلند شد.

 

-نه، لابد همسایه ها هستن، بمون همین‌جا ببینم کیه.

از پشت میز بلند شدم و یواشکی سرک کشیدم.

اما چیزی رو ندیدم و نشنیدم کمی بعد هَویرات وارد خونه شد و سمتم قدم تند کرد.

 

-عزیزم مهمون داریم، برو یه چیزی سرت کن اگه خواستی لباس هم عوض کن.

 

سرم رو تکون دادم، به سرعت ازش فاصله گرفتم و وارد اتاق شدم.

 

از آینه نگاهی به خودم انداختم، لباسم خوب بود فقط یه شال باید سرم می‌نداختم.

 

شال قرمز رنگی رو برداشتم و سرم کردم، زود از اتاق خارج شدم.

زن و مردی کنار هم نشسته بودن و هَویرات رو به روشون نشسته بود.

 

خجالت زده جلو رفتم و سلامی کردم که هر دو جوابم رو دادن.

 

هَویرات نزدیکم شد و شونه‌ام رو گرفت.

 

-بچه ها مُروا همسر من، به زودی برای عقدمون دعوتتون می‌کنیم.

خانومه متعجب شد و بلند گفت :

 

-واقعا؟

فکر کردم ناراحت شده اما وقتی هَویرات تایید کرد صورتش به خنده باز شد.

 

-عزیزم ایشون فاطمه خانوم هستن محمد رضا هم همسرش هست…

 

پس فاطمه‌ی معروف این بوده؟ نگاه شرمگینی به هَویرات کردم و جلو رفتم، فاطمه رو بغل کردم.

هَویرات با خنده و شوخی گفت :

 

-اگه بدونی چقدر بخاطر تو حرف شنیدم به جای بغل کردنش تو سرش می‌کوبی.

 

بعد از تعریف کردن ماجرایی که با اسم فاطمه داشتیم اون ها خندیدن و من خجالت زده سرم رو پایین انداختم.

بلند شدم تا چایی درست کنم که هَویرات بلند گفت:

 

-عزیزم همه قهوه‌ خورن؛ قهوه درست کن.

باشه‌ای گفتم و مشغول درست کردن قهوه شدم که فاطمه وارد آشپزخونه شد.

 

کنارم ایستاد و با لبخند گفت :

 

-هَویرات خیلی آقاست، درسته خیلی شیطنت داشته اما دلش خیلی پاکه اگه اون نبود ممکن بود بچه‌ام بی‌پدر بشه.

 

با تعجب نگاهی به شکمش که کمی برآمده بود انداختم.

 

-حامله‌ای؟

دستش رو روی شکمش گذاشت و آهسته خندید.

 

-آره، به لطف هَویرات محمد رضا به خودش اومد و برگشت.

کمی ناراحت شده بودم اما سعی کردم بروز ندم.

 

-مگه جایی رفته بوده؟

شونه‌ای بالا انداخت و آهسته لب زد.

 

-با یه دختر دیگه توی رابطه بوده و کنارم زده بود و گفته بود پشیمونه از ازدواج باهام…

 

زیر لب آهانی گفتم.

فنجون های قهوه رو پر کردم که فاطمه گفت :

 

-من می‌برم عزیزم تو هم زود بیا…

سری تکون دادم و به طرف یخچال رفتم.

میوه ها رو توی ظرف چیدم و روی میز گذاشتم.

 

با شنیدن صدای هَویرات ترسیده به سرعت به عقب چرخیدم که گردنم درد گرفت.

 

-چرا اینجا ماتم گرفتی؟

آخی گفتم و دستم رو روی گردنم گذاشتم.

جلو اومد و دستم رو کنار زد و گردنم رو ماساژ داد‌

 

-حامله‌اس؟

نگاهش رو از گردنم بالا آورد و به چشم هام دوخت.

 

-کی؟ فاطمه؟

سرم رو تکون دادم و بغض کردم.

 

-عزیزکم، بخاطر این ناراحتی؟

با بغض و لرزون لب زدم.

 

-از این ناراحتم که چرا خدا نخواست بچه‌ی ما زنده بمونه…

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 49

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
عرشیا خوب
8 ماه قبل

زود به زود بزار ویکم طولانی کن پارت ها را

عرشیا خوب
8 ماه قبل

سلام پارت جدیدنداریم

عرشیا خوب
6 ماه قبل

بابادوماه شدنمی خوای یک پارت بدی یاتمومش کنی

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x