رمان ناجی

رمان ناجی پارت 45

بدون دیدگاه
      بعد از رفتن صدرا  با استرس ناخن هایش را جوید. دیگر چگونه  در  چشمانش نگاه می کرد؟؟ این همه سال با توجه به گوش زد های  اطرافیانش…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۴۴

بدون دیدگاه
    اخطار داده بود ظریفتش را ندارد ولی اصلان گوش نکرده بود. بدجور پا روی خط قرمز هایش گذاشته بود. با یک حرکت یقه‌ی اصلان را گرفت و به…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت۴۳

۱ دیدگاه
      با دست به در خروجی اشاره کرد:   – خب بفرما برو، من که کشته مردت نیستم؛ فقط قبل رفتن یکم جربزه از خودت نشون بده و…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۴۲

بدون دیدگاه
    ستاره خنده‌ی مستانه ای کرد و کسری را زمین گذاشت.   – اوه چه لفظ قلم، ستاره خانم از کجا اومد صدرا خان؟ یک ماه نبودی ها!  …
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۴۱

بدون دیدگاه
      گوشه‌ی لبش را جوید،چه می گفت خدا خوشش بیاید!؟   _اووومم..غذا بکشم.   تک خنده ای کرد،هیچ وقت بلد نبود بحث را عوض کند.   _بکش خانم……
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۴۰

بدون دیدگاه
    _زنت ۱۷ سالشه؟   _اره دیگه گفتم که سن زیادی نداره.   _الانم فرداشب می خوای بری خاستگاری ستاره رو هم بگیری؟     _گمشو بابا…دو ساعته دارم…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۳۹

بدون دیدگاه
      پوکر نگاهش کرد.   _نه جناب فیلسوف نمیدونم….خودت بگو!   _اینه که تا میلمون به کسی نره نمی تونیم براش یه قدمم برداریم! الان این خوبه که…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۳۸

۱ دیدگاه
      با آمدن اصلان و ان لیوان درون دستش چشم از آنها گرفت.   _بیا اینو بخور پس نیفتی   چشم از لیوان اب قند گرفت و به…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۳۷

۱ دیدگاه
  صدای تک خنده اصلان بلند شد… _اونوقت بهت میگم ابوقراضست بهت بر می خوره.بفرما تحویل بگیر…   برایش خیلی سنگین بود که این جوجه فکلی دستش بندازد. _بدقلقه یکم…دو…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۳۶

بدون دیدگاه
        _اِ اِ تورو خدا شانسو میبینی؟! اخه حیف اون لوازم ارایش ها نیست که برا این دختره خریده؟؟؟؟ دهاتی حتی بلد نیست ازشون استفاده کنه!!!همین جوری…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت 35

بدون دیدگاه
    یعنی می خوای بری به کسی که اسمش تو شناسنامته بگی حق نداری بری بغل مردای دیگه زیر گردنشون نفس بکشی؟؟؟؟ خوب احمق اگه چنین روزی برسه که…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۳۴

بدون دیدگاه
  _نه خب سرتون درد میکنه برید حموم بدتر میشید. بگیرید بخوابید خوب میشید. بهانه ی الکی می اورد صدرا هم این را به خوبی فهمید که با قهر به…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۳۳

بدون دیدگاه
    _منم گفتم به دلخواه تو نیست. با عموت مشورت کردم این کار به صلاحته.     عصبی از جایش بلند شد. حس احمق بودن می‌کرد وقتی می‌گفتند این…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۳۲

بدون دیدگاه
      از خدا خواسته بلند شد که کسری با گفتن “پلیا مزاحممون نشو ” او را دنبال خود کشید.       باهام وارد اتاق شدند . اتاق…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۳۱

بدون دیدگاه
      حدود دو دقیقه طول کشید تا اصلان به هزار ضرب و زور افرا را مهار کند و صدرا امیری را که با دورشدنش از افرا شیر شده…