_منم گفتم به دلخواه تو نیست. با عموت مشورت کردم این کار به صلاحته.
عصبی از جایش بلند شد. حس احمق بودن میکرد وقتی میگفتند این کار به صلاحت است و ان کار نیست! مگر بچه ی دوساله بود که برایش تصمیم میگرفتند.
شمرده شمرده گفت:
_ من نخوام کسی صلاحمو بدونه کیو باید ببینم؟ بابا ۳۲ سالمه بچه که نیستم . بزارید خودم واسه خودم و زندگیم تصمیم بگیرم.
طبق معمول پدرش هم جواب کوبنده در استینش داشت.
_همون یک بار که تو رو به حال خودت گذاشتم و رفتی سراغ خوانندگی کافیه. مثل خروس صدا میدی تا چهار تا جوون علاف و بیکار دنبالت راه بیفتن. اولین نفر هم خودت جا زدی که سر لج بازی کنسرتت رو ول کردی . اون مدیر برنامه ی الدنگتم الکی همه جا پر کرد افتادی گوشیه ی بیمارستان تا ابروت نره.
یاداوری ان گند و ماسمالی کردنش توسط علی دقیقا ان چیزی بود که می توانست عصبی ترش بکند.
_ پاشو برو و خودت رو حسابی اماده کن که اگه جلوی عموت اینا ابرو ریزی کنی کلامون بدجور میره تو هم. خونه ی بدون زن مثل ویرونه میمونه! بیشتر از یک حدی هم که بگذره هیچ چیز چارش نمیشه
با پوزخندی به طرف پنجره ی بزرگ و سراسری سر کج کرد. یکی نبود بگوید: کجای کاری پدر من. یکی ماهی شده که عروس دار شده ای و خودت خبر نداری!
نفس عمیقی کشید و موهایش را چنگ زد. خیلی تحت فشار بود … بعید نبود که پای چکاوک را هم وسط بکشد.
_بابا من نمی خوام با ستاره ازدواج کنم. ما به درد هم نمی خوریم.
آصف با خشم غرید:
_تو غلط میکنی که نمی خوای. چه کم داره که به دردت نمی خوره؟ جوون و خوش بر و رو نیست یا چشم و چالش کجه ؟ باید بری خداتم شکر کنی که حاضر شده با یه مرد بچه دار ازدواج کنه.
دم و بازدمش را عمیق تر گرفت. تحمل این حجم ازحرف های تکراری طاقتش را طاق کرده بود. چرا انقدر بی منطق صحبت می کرد؟
_وای بابا از دست شما…. مگه حرف من خوشگلی و قد و هیکلشه؟
بابا من زنم تازه ۹ ماهه مرده. نمی خوام فعلا زن بگیرم. بعدشم خوبه خودتون میگید اونم یه دختره با هزار تا امید و ارزو! چرا نره با یکی ازدواج کنه که اونم مثل خودش مجرد باشه و بچه هم نداشته باشه؟
سعی میکرد با هر بهانه ای که شده پدرش را منصرف کند .ولی انگار فایده ای نداشت.
قبل اینکه پدرش بتواند بر ضدش سخن بگوید حرفش را پی گرفت:
_اصلا مگه مشکل شما زن گرفتن من نیست. قول میدم در اولین فرصت دست عروست رو بگیرم بیارم خدمتت. فقط ستاره رو بیخیال شو جان کسری. این ازدواج از ریشه درست نیست. اخه کجای دنیا گفتن که اگه زنت مرد باید بری با خواهر زنت ازدواج کنی؟
پشت به او کرد و کام عمیقی از پیپش گرفت…. در همان حین گفت:
_ اونجایی که دخترای زمونه گرگ شدن جز قر و فر خودشون به هیچ چیز اهمیت نمیدن، چه برسه به بزرگ کردن بچه یک نفر دیگه. اگه فکر کردی من اجازه میدم کسری زیر دست نامادری بزرگ شه کور خوندی صدرا.
خنده ی های هیستریکش واقعا دست خودش نبود.
عصبی گفت:
_اونوقت من اگه با ستاره ازدواج کنم اون نامادری حساب نمیشه؟
_اون فرق داره…. بالاخره خالشه ….کم از مادر براش نیست.
تو هم پاشو برو. بحث اضافه هم نکن.
با عجله از اتاق بیرون زد که مادرش هول زده از پشت در عقت رفت.
_وای چیکار میکنی صدرا. ترسیدم نزدیک بود سینی از دستم بیفته.
_ببخشید مامان عجله دارم.
_کجا میری؟؟؟؟ برات شربت اوردم.
همان طور که تند تند پله هارا پایین می رفت جواب داد.
_ممنون مامان باید برم …..
عسل ناراحت سینی را جابه جا کرد و دیگر پِی قضیه را نگرفت .می دانست همه چیز از زیر سر شوهرش بلند می شود.
بدون در زدن وارد اتاق شد و گفت:
_آصف باز چی گفتی به این بچه که اینجوری بلند شد رفت؟
آصف با شنیدن صدای زیبای همسرش اخم از چهره اش کنار رفت و با لبخند به سمتش برگشت.
سرتاپایش را برانداز کرد… مثل همیشه زیبا و باوقار.
سینی از دستش گرفت و او را در اغوش کشید.
_هیچی دورت بگردم. فکرت رو با چیزای الکی مشغول نکن.
عسل با خشم از او فاصله گرفت.
_بس کن آصف . کم این بچه رو اذیت کن. بزار خودش برای زندگیش تصمیم بگیره. ستاره دختر مناسبی براش نیست.
بی توجه او را دوباره در اغوش کشید.
با ارامشی که لبا لب پر بود از خودخواهی زیر گوشش زمزمه کرد:
_عزیزم تو نمی خواد وارد این قضیه بشی. من بهتر می دونم چی درسته چی غلط.
و سپس بوسه ای به لالهی گوشش زد.
درمانده پلک روی هم فشرد و سرش را به شانه ی مرد چسباند.
بحث بی فایده بود…. این مرد که ادعای عاشقشی گوش فلک را کر کرده بود انقدر خودخواه بود که به حرف او هم گوش ندهد.
سر درد امانش را بریده بود. حس می کرد دارد روی سرش چماق می کوبند که اینگونه در حال انفجار بود.
با هر بدبختی که بود مسیر را رانندگی کرد و از اسانسور بالا رفت.
در را باز کرد و داخل رفت.
گیج و منگ یک راست به سمت اتاقش رفت که صدای چکاوک وسط راه متوقفش کرد.
_سلام اقا حالتون خوبه.
لبخند نصفه نیمه ای از شنیدن صدایش زد.
به جرعت می توانست بگوید بهترین اتفاقی که در طول این چند وقت افتاده بود زبان باز کردن چکاوک بود .
طنین صدای زیبایش ناخواگاه لبخند روی لبش می اورد.
دخترک طفل معصوم شانس اورده بود اسیب حنجره اش سطحی بود و با چند جلسه دکتر رفتن و مرور زمان خوب شده بود. وگرنه معلوم نبود چقدر باید با زبانی لال شده زندگی میکرد.
پیشانی اش را ماساژ داد خلاف ان چه که بود جواب داد:
_سلام… اره خوبم…..
چکاوک نامطمئن جلو رفت…..هنوز یک ماهی به موعد باز کردن گچ پایش مانده بود. درنتیجه هنوز با عصا راه میرفت.
_مطمئنید؟؟؟؟؟
میگرن عود کرده اش چاره پذیر نبود. حوصله ی جواب پس هم نداشت.
_نه سرم داره میترکه میرم بخوابم.
همین را گفت و جلوی چشم های نگران چکاوک به اتاقش رفت.
ناراحت به اشپزخانه برگشت و روی صندلی نشست.
_چیزی می خوایید خانم؟
سر بلند کرد و به طیبه که دست از کار کشیده بود نگاه کرد.
دو دل لب باز کرد…. در حال حاضر راهنمایی جز او نداشت.
_ نه….میگم..میگم طیبه خانم اقا سرشون درد میکنه!
برخلاف انتظارش طیبه بی خیال گفت:
_حتما میگرنش عود کرده مادر. طفلک وقتی سردرد میگیره تا سه شبانه روز خواب و خوراک نداره.
لبش از ناراحتی گزید…. سه شبانه روز! زیاد بود!
نگران لب زد:
_حالا من چیکار کنم حالشون خوب شه؟
انگار که سردرد هایش چیز عادی بود!
_هیچی مادر کار خواصی که نمیشه کرد. باید استراحت کنن. ولی اگه می خوای روغن سیاه دونه بدم برو سرشو ماساژ بده….. خدابیامز حاج اکبر وقتی سردرد میشد با روغن ماساژ میدادم افاقه می کرد.
خوشحال از پیدا شدن راه حل ” اره بدید” بلندی گفت که طیبه شیشه ی کوچکی از کابینت بیرون اورد و دستش داد.
_بیا دخترم. برو که انشاا.. اثر کنه.
ممنونی گفت وخواست از اشپزخانه خارج شود که با یاداوری موضوع اصلی مکث کرد.
برگشت و هول زده شیشه را کف دست طیبه گذاشت.
_وای طیبه خانم شما ببرید ماساژ بدید. من که نمی تونم، خجالت میکنم.
طیبه چشم گرداند و گفت:
_خاک به سرم… من برم که چی بشه؟
ملتمس دست هایش را گرفت …
_وای طیبه جون تورو خدا بیا برو دیگه … یه ماساژ که این حرف هارو نداره.برید گناه دارن انقدر سر درد بکشن.
طیبه گوشت میان انگشت اشاره و شستش را گزید. امان از دست این دختر!
_خدا مرگم بده من برم سر نامحرم رو ماساژ بدم. زشته دختر، نزن دیگه این حرف رو .
با چشمانی معصوم نگاهش کرد.
کمی مظلوم نمایی شاید کارش را راه می انداخت.
_ طیبه جون فکر کن اونم پسرته دیگه. برو تورو خدا.من روم نمیشه وگرنه خودم میرفتم!
طیبه بی اعتنا او را پس زد…
_برو دختر جان کم من پیر زنو اذیت کن. تو این چند ساله که اینجا کار میکنم اقا تا دلت بخواد از این سر درد ها داشته. قرص و مسکن می خوره دو سه روز دیگه خودش خوب میشه. تو هم که خجالت میکشی براش کاری کنی پس خودتو اذیت نکن و بیا بشین بزار منم به کارام برسم. الان اون بچه از مهد میاد گشنشه.
از موضعش کوتاه نیامد.
لب برچید و با دلخوری گفت:
_ واقعا چطور دلتون میاد همین جوری ولش کنید تا درد بکشه. گناه داره خو. پسر خودتونم بود همین جوری بی خیال مینشستید غذا درست می کردید؟
طیبه کلافه نوچی کرد.
جوان های امروزی چرا هم خدا را می خواستند هم خرما را؟
انگار باز داشتنش بی فایده بود…. پس باید متقاعدش می کرد تا خودش این کار را انجام دهد.
_دختر جان تو که طاقت نداری در کشیدنشو ببینی خودت برو یکم از این روغن بمال به سرش. خجالت هم نداره. زنشی ،کفر کنه نیست. بعدشم پسر خودمم بود کاری باهاش نداشتم چون خودش زن داره و اون هواشو داره.
انگار به کلمه ” زن ” الرژی پیدا کرده بود که ناخواگاه حرصی شد.
_وای…. طیبه جون… انقدر نگید زن زن!شما مگه از جیک و پوک زندگی من خبر نداری که این حرفو میزنی؟
_خبر دارم دخترم ، خبر دارم و با هر کلمه ای هم که از زندگیت تعریف کردی اشک ریختم پا به پات. ولی بالا بری پایین بیای زنش محسوب میشی و بهش حلالی. (روغن را دوباره کف دستش گذاشت) بیا اینم بگیر خجالتم نمی خواد بکشی. اقا الان انقدر درد داره که توجه ای به تو نکنه!
حرف های طیبه کمی نرمش کرد.
گوشه ی لبش را جوید با تردید گفت:
_مطمئنید زشت نیست؟؟؟؟ الان نگه این دختره چه پروع و بی حیاست!
زن بیچاره کلافه شده بود از دستش!
دست پشت کمرش گذاشت به بیرون هولش داد.
_ بیا برو دختر جان کم حرف بزن…. کلافه کردی منو. نه زشت نیست. خیالت هم راحت . اصلا اگه حرفی زد بگو طیبه فرستادتم.
به سمت اتاق رفت و پشت در ایستاد.
بعد از کلی کلنجار رفتن ارام گوشه ی در را باز کرد و سرک کشید.
خواب بود!
خواست همان راه امده رو برگردد که لحظه ی اخر چشمش به پتویی که گوشه ی تخت افتاده بود افتاد.
دمای اتاق عادی بود. ولی امکان داشت مریض شود!
در اهسته تریع حالت ممکن قدم بر می داشت اما تق تق ریز عصایش قابل کنترل نبود.
کنار بدن صدرا ایستاد. خم شد تا پتو را بردار .
صدرا که به خوبی حضورش را حس کرده بود بدون اینکه دست از روی چشمانش بردار گفت:
_چی می خوای چکاوک؟
هین بلندی و عقب رفت.
انقدر پر شتاب که نفهمید چگونه عصا از دستش در رفت و گله اش روی شکم صدرا فرود امد.
اخ پر درد صدرا تلنگری برای جمع و جور کردن خودش بود.
هول زده دنبال دلیلی برای رفع و رجوع کارش بود.
_وای آقا تورا خدا ببخشید…. من…من…. می خواستم….فقط..چیزه…
صدرا که هیچ چیز از حرف هایش نمی فهمید گفت:
_اه…چکاوک کم چرت و پرت بگو. دو دقیقه ساکت باش.
_چشم…چشم
زبان به دهن و گرفت و ساکت شد.
صدرا همان طور که دست از شکمش گرفته بود روی تخت نشسته بود .
به اویی که لب ورچیده گوشه ای کز کرده بود نگاه کرد.
ناراحت شده بود دخترک دل نازک.
با لحنی درد درش موج میزد اما با این حال شیطنش هم کم نبود گفت:
_راستشو بگو….چی کارم می خواستی بکنی ؟
در این موقعیت هم دست از مسخره بازی برنمی داشت مرده گنده!
البته بیشترش به خاطر عوض کردن حال چکاوک بود.
اما برخلاف انتظار چکاوک مظلوم جواب داد:
_هیچی به خدا….طیبه خانم روغن سیاه دونه داد بیام سرتون و ماساژ بدم سر دردتون خوب شه …. بعد دیدم خوابید خواستم پتو روتون بندازم سرما نخورید. کاری نمی خواستم کنم.
هوومی زمزمه کرد و همان طور که چشمان قرمز شده اش را می مالید خیلی راحت گفت:
_شانس اوردم سر مبارکت یک وجب بالا پایین نشد وگرنه از هستی ساقطم میکردی.
گیچ نگاهش کرد که با فهمیدن منظورش
تا بناگوش سرخ شد . واقعا خجالت نمی کشید انقدر بی پرده حرفش را می زد؟
دستپاچه گفت:
_من..من برم بیرون دیگه. شما هم بخوابید!
به سمت در حرکت کرد که صدای صدرا بلند شد.
_کجا؟
_ بیرون دیگه.
طبق عادت همیشه اش لنگه ابرویش را به حالت جالبی بالا انداخت.
عادتش بود وقتی قصد اذیت کردنش را دارد این حرکت را همراه یک لبخند یک وری تحویلش دهد!
_پس ماساژ چی میشه؟
اب دهانش را پر سر و صدا قورت داد . شیشه ی روغن را در دستش فشرد و ان را پشت سرش قایم کرد.
ای کاش می تواند خودش و ان شیشه یکجا با هم غیب کند.
_اووومم…. حالا که فکر میکنم میبینم اگه روغن بزنم، سرتون چرب میشه.الانم سر دردید نمی تونید برید حموم،
بخوابید خودش خوب میشه.
دردش را فهمید ولی بیخیالش نشد!
_عیب نداره بیا بزن بعدش میرم حموم .