رمان همسفر من پارت آخر

۵ دیدگاه
به دنبالم تقریبا می دوید . ماشین کمی دنده عقب گرفت : شهلا خانوم … بفرمایید خواهش می کنم … سعی می کردم نگاهش نکنم . به شدت از او…

رمان همسفر من پارت 10

بدون دیدگاه
خواستم در را باز کنم و به درون بروم اما پشیمان شدم … بهتر بود برایش هدیه می گرفتم … پس کلیدم را از قفل بیرون کشیدم و به راه…

رمان همسفر من پارت 9

بدون دیدگاه
به وفا گفتم و تا وقتی که او و نسرین خانوم خوابیده بودند سری به هما خانوم زدم . اوو دختر ها در آشپز خانه ی درون حیاط بودند ….…

رمان همسفر من پارت 8

بدون دیدگاه
*** شهلا *** وقتی برگشت خیلی کلافه و عصبی بود . چیزی نپرسیدم تا کمی آرام تر شود …. اگر می خواست در مورد ناراحتی اش با من حرف می…

رمان همسفر من پارت 7

بدون دیدگاه
با اورژانس تماس گرفتم و منتظر ماندم … چند نفری دورمان را گرفته بودند … همه به حال او که اکنون می دانستم علی نام دارد و اهل همین محل…

رمان همسفر من پارت 6

بدون دیدگاه
دو روز دیگر در بندر عباس ماندیم و پس از آن راهی تهران شدیم . در آن دو روز آنقدر به من محبت کرد که با همه ی وجود باورش…

رمان همسفر من پارت 5

بدون دیدگاه
بی بی به همراه عمو و زن عمو به قم رفته بود و فقط بوی عطر گلابش در اتاق مانده بود … سجاده اش را بوسیدم و از روی دلتنگی…

رمان همسفر من پارت 4

بدون دیدگاه
– ـ بیا بریم یه چیزی بخور راه بیفتیم بریم . قبل از اینکه حرفی بزنم گفت : فقط نگو که گرسنه نیستی که می دونم دروغ می گی ……

رمان همسفر من پارت 3

بدون دیدگاه
در این مورد نظرش راپرسیدم که گفت : قرمه سبزی . نگاهی به ساعت آشپز خانه که شبیه یک سیب بزرگ بود انداختم . نزدیک به یازده بود … بی…

رمان همسفر من پارت 2

بدون دیدگاه
– فکر می کنم بخیه بخواد … اگه به درمونگاهی جایی رسیدی بهتره نشون بدی . – نه دیگه چیزی نمونده برسیم . – الان کجاییم ؟ – تازه از…

رمان همسفر من پارت 1

۱ دیدگاه
  نام کتاب : همسفرِ من نویسنده : ساده65 و بی ریا 63   چه رسم عجیبیست ! محبتت را می گذارند پای احتیاجت ، صداقتت را می گذارند پای…