🌸گلناز وقتی حرفم تموم شد اشک رو صورتش جاری بود با تردید پرسید 🌸شبنم: مطمئنید که خود سردار…? خودش بود? گلناز: معلومه که خودش بود.. فائزه کامل صورتشو دیده..الانم…
🌸گلناز امیر عصبانی اومد تو و لباس پوشید گلناز: امیر کجا میری.. با این حالت نمیزارم بری بیرونا.. کجا میخوای بری? 🌸امیر: دارم میرم دنبالشون گلناز.. ولم کن.. حتما…
افراخان 🌸تمام طول مسیر نگاهم به عقب بود وقتی رسیدیم نزدیک بیمارستان ترمز زدم با وحشت برگشتم عقب و گفتم ارسلان: تورو خدا خانوم.. بگو زندس? وارش زندس? دارم…
گلناز 🌸حرفای امیر بدجوری فکرم و درگیر کرده بود نمیدونستم واقعا واقعیت داره یا نه.. اخه آناهیتا اصلااا شبیه کسایی که توهم زده باشن نبود.. خیلی سر حال بود..…