رمان پسرخاله پارت 1533 سال پیش۴ دیدگاه چون سکوت کردم پوزخند زد و پرسید: -چرا ساکت شدی….خجالت نکش…جواب بده. جوابی نداشتم که بهش بگم. من تو روش شرمنده بودم و حتی…
رمان پسرخاله پارت 1523 سال پیش۲ دیدگاه *یک هفته بعد* هر طرف که میرفتم صحبت در مورد جشن عقد یاسین و مائده بود. تو سالن همه دور مائده جمع شده بودن و لباس…
رمان پسرخاله پارت 1513 سال پیشبدون دیدگاه تو عمارت جنب و جوشی به راه بود که میتونستم حدس بزنم دلیلش چیه. تمام آدمای اینجا در تب و تاب مراسم نامزدی یاسین و مائده بودن! دستهامو…
رمان پسرخاله پارت 1503 سال پیشبدون دیدگاه پارت پسرخاله در کانالمون قرار گرفت https://t.me/romanman_ir/22622
رمان پسرخاله پارت 1493 سال پیش۹ دیدگاه پارت پسرخاله در کانالمون قرار گرفت https://t.me/romanman_ir/22579
رمان پسرخاله پارت 1483 سال پیشبدون دیدگاه رو تخت دراز بودم و زل زده بودم به سقف. احساس میکردم حالا افسرده ترین و تنها ترین و بی کس ترین آدم توی این عمارت درندشتم! دلم…
رمان پسرخاله پارت 1473 سال پیش۱ دیدگاه بهش خیره بودم که خیلی آروم و محزون گفت: -اون خیلی غمگین…یه جورایی تو شوکه…واقعا چرا سوفیا ؟ شاید سخت تر از خود یاسین…
رمان پسرخاله پارت 1463 سال پیش۱ دیدگاه مهم نبود.هیچ چیز دیگه برای من مهم نبود.هیچ چیز . خیلی آروم گفتم: -مهم نیست…گذشته ها گذشته!من دیگه به بهش فکر نمیکنم! نفس عمیقی کشید و با حالتی که…
رمان پسرخاله پارت 1453 سال پیشبدون دیدگاه بعداز مدتها برای اولینبار با بهراد همقدم شده بودم. با بهرادی که خیلی ناجور ازش جدا شده بودم اونم بخاطر دروغهای احساسی ای که بهم گفته بود. از دانشگاه…
رمان پسرخاله پارت 1443 سال پیشبدون دیدگاه بی مقدمه و با بی پاسخ گذاشتن سوالش گفتم: -من باید برم…خداحافظ یاسین! بلند شد و دنبالم اومد.اینجا به اینکه دختر و پسری خلوت…
رمان پسرخاله پارت 1433 سال پیش۱ دیدگاه ازش رو برگردوندم و جواب دادم: -منظورم مشخصه! دیگه نمیخوام ببینمت! اینبار وقتی جمله و جوابم رو شنید سکوت نکرد. دستم رو گرفت و یه کوچولو با خشم کشیدم…
رمان پسرخاله پارت 1423 سال پیشبدون دیدگاه سر کلاس حواسم به درس نبود.حواسم به هیچی نبود. به هیچی! خودکارو گرفته بودم توی دستم و بی توجه به حرفهای استاد خیره به تابلوی پر از شکل و…
رمان پسرخاله پارت 1413 سال پیش۱ دیدگاه اول صدای برخورد انگشتهاش به در رو شنیدم و بعدهم صدای خودش رو که سردرگم و پریشون سعی داشت بیاد داخل و احتمالا دلیل تغییر رفتارمو بفهمه: …
رمان پسرخاله پارت 1403 سال پیشبدون دیدگاه روی سکو ایستادم و دستهامو دور خودم حلقه کردم و خیره شدم به اونا که باربیکیو راه انداخته بودن و دور هم میگفتن و می خندیدن..حتی یاسین هم…
رمان پسرخاله پارت 1393 سال پیشبدون دیدگاه سری به رضایت تکون داد و گفت: -خوبه! خوبه که میدونی چرا اینجایی! انگشتهام کمی لرزش داشتن.نمیدونستم قراره چی بشنوم اما هرچی که بود…