لبهامو روهم فشردم و بعد آب دهنمو قورت دادم و گفتم: -دیگه نه…. خوشحال شد از جوابم.آهسته و آروم گفت: -درستش هم همینه…زنرگی ارزش اینکه بخاطر همچین حرفهایی…
پرده رو کنار زدم و با باز کردن پنجره نگاهی به بیرون انداختم.حتی اونجا هم ندیدمش…رفت…جهان منو با حرفهاش زیرو رو کرد و رفت! ایستادم.انگشتهامو به آرومی روی لبهام…