رمان به تلخی حقیقت پارت 9

۱۱۴ دیدگاه
مارسل🚶‍♀️🪐❤️‍🔥 اشک تو چشمام حلقه زده بود و آماده هق هق کردن بودم… کارولین با چشم و ابرو به مارسل فهموند دیگه ادامه نده ولی اون که کوتاه نیومد!  …
رمان پسر بد

رمان پسر بد پارت 12

۱۴۴ دیدگاه
دستشو پس کشید ، به سمت سینی چایی حرکت کرد و در همون حین گفت : _ خب دیگه ، من اینا رو ببرم تعارف کنم … . خواست سینی…

رمان به تلخی حقیقت پارت 8

۲۲ دیدگاه
مارسل🥺🪐🤍 بلخره هرکی سوار ماشین خودش شد … 🪐 🤍🌓🌓🌓🌓🌓🌓🌓🌓🌓🌓🌓🌓🌓🤍 🪐 +خببببب قهوه بیارم؟! همه موافقت کردن و واسشون قهوه بردم … بیکار بودیم و همینجوری داشتیم همدیگه رو دید…

رمان به تلخی حقیقت پارت 7

۳۹ دیدگاه
دستشو گرفتم و دوباره دنبال خودم کشوندم که صداش در اومد!… ــ هی اریکا! الان کجا میبری منو؟! چشمامو تو کاسه چرخوندم و رو بهش گفتم: +نیکلاس میبرمت با مامان…

رمان به تلخی حقیقت پارت 6

۲۷ دیدگاه
منتظرش نموندم و رفتم طبقه بالا لباسامو عوض کنم که یهو گوشیم زنگ خورد شماره نیکلاس بود … ازش گرفته بودم با ذوق گوشیو برداشتم +جونم نیکلاس؟! خنده ریزی کرد…

رمان به تلخی حقیقت پارت 5

۱۴ دیدگاه
آیهان😐🤍 نگاهای اون پسره که هنوز نمیشناختمش باعث شد از کارولین جدا بشم و برم سمتش   دستمو دراز کردم و گفتم:   +افتخار آشنایی با چه کسیو دارم؟!  …
رمان پاییزه خزون

پاییزه خزون پارت ۳۳

۱ دیدگاه
    پاییزه خزون خندیدمو گفتم _در خدمتیم مشتی _اوووو خانم لاتیشو پر کردن ،از یه خانم معلم بعیده اینطور حرف زدن .. احساس کردم این حرفش یه گلایه بود…
رمان پسر بد

رمان پسر بد پارت 11

۵۴ دیدگاه
* * * * روی مبل توی حال نشسته بودم و حرصی کارای ویلیام رو نامحسوسانه زیر نظر داشتم … اوفففف ، یعنی فقط دلم میخواس پارَش کنم … اون…

رمان به تلخی حقیقت پارت 4

۱۱ دیدگاه
لقمه رو که خوردم خواستم از رو صندلیم بلند بشم که با دیدن مارسل شوکه شدم و افتادم رو صندلی تو دلم گفتم:”خاک تو سرم چقد شل بازی در میارم…”…
رمان پاییزه خزون

پاییزه خزون پارت ۳۲

۱ دیدگاه
    پاییزه خزون با صدای زنگ موبایلم از خواب پریدم ،آخ که چقد صداش زجر آوره درست مثله شوکه عصبیه…. تار و مار میکنه همه آرامشتو ،گوشیمو جواب میدم…
رمان پسر بد

رمان پسر بد پارت 10

۶۲ دیدگاه
همینطور توی فکر بودم که با صدای بلند ویلیام به خودم اومدم : _ آوییین ، بیا … . پوفی کشیدم و به طرف در قدم برداشتم … در رو…

رمان عشق خلافکار پارت 44

۲۱ دیدگاه
چند روز بعد….. چمدونم رو برداشتم و تو صندوق عقب ماشین دنیل گذاشتم و رفتم در عقب رو باز کردم و رو صندلی نشستم و منتظر الکس و امیلی شدم.…

رمان به تلخی حقیقت پارت 3

۹ دیدگاه
اریک😎😂💙🍃 +اریک پاشو بریم ــ وایسا کیفمو بردارم میام همینجا اعتراف میکنم حاضرم بمیرم ولی اریک برای یه دیقه ام شده رفتارش مردونه باشه! ــ بریم با اینکه همیشه تو…