رمان به تلخی حقیقت پارت 3

5
(5)
اریک😎😂💙🍃

+اریک پاشو بریم

ــ وایسا کیفمو بردارم میام

همینجا اعتراف میکنم حاضرم بمیرم ولی اریک برای یه دیقه ام شده رفتارش مردونه باشه!
ــ بریم
با اینکه همیشه تو جنگ و دعوا بودیم ولی از ته قلبمون همدیگه رو دوس داشتیم و داریم…

دستشو گرفتم ، لبخند ریزی زد و محکم تر دستمو گرفت

+خب دایی و زندایی عزیزم مرسی خیلی خوش گذشت!

راشل لبخند گرمی زد و منو کشید تو بغلش

ــ با شما خیلی بهمون خوش گذشت عزیزای دلم
بازم بیاین

لبخند محوی زدم و رفتم پیشِ دایی و ازش تشکر کردم
نفر بعدی فلور بود
محکم کشیدم تو بغلش و نیشگون محکمی ازم گرفت

+آاااااخ وحشی

ــ فداتشم منم عاشقتم

دستمو دراز کردم سمت آیهان که دستمو گرفت و کشیدم تو بغل خودش

ــ دوست دارم
مواظب خودت باش

زود ازش جدا شدم و بعد چند لحظه نشستیم تو ماشین خودمون و راه افتادیم سمت عمارت…

💎💙💎💙💎💙💎💙💎💙💎💙💎💙

لباسامو عوض کردم و داشتم میرفتم رو تخت که یهو در باز شد و اریک ظاهر شد..!

ــ هوی اریکا!

خسته نگاش کردم و دستمو گذاشتم رو پیشونیم

+اریک خستم بذار بخوابم
بعدشم تو کی میخوای یاد بگیری باید در بزنی بعد بیای تو؟!

دستی پشت گردنش کشید و اومد تو اتاق ….
درو بست و نشست رو صندلی میز تحریرم…

ــ ببخشید!

رو تخت دراز کشیدم و ساعدمو گذاشتم رو پیشونیم

+خب چیزی میخوای؟!
کاری داری؟!
حرفی هست؟!

ــ آره …

+میشنوم

دوباره شیطونیش گل کرد و گفت:

ــ خداروشکر که گوشات مشکل نداره…

دستمو برداشتم و عصبی نشستم رو تخت

+اریک میشه بگی چیکار داری؟!
خستم باور کن فردا باید برم پیشِ آبتین

نفسشو بیرون فرستاد و خواست چیزی بگه که تقه ای به در خورد …

+بیا تو

مامان و بابا دست به سینه اومدن تو اتاق و تکیه شونو به دیوار دادن …
کلافه دستی تو موهام کشیدم و چشمامو مالوندم
یه لیوان آب واسه خودم ریختم ،
قرص سر دردمو از تو کشو برداشتم و با آب یه نفس خوردمش …

بابا نگران اومد طرفم و بازوهامو تو دستای مردونش گرفت و گفت:

ــ حالت خوبه دخترم؟!

گذاشتم رو تخت و خودش و مامانم کنارم نشستن

+خوب میشم …

مامان ــ بهتره فردا بیایم
امشب حالش بده
شما برین من پیششم اگه چیزی خواست بهش بدم

دست مامانو که تو موهام بود پس زدم و گفتم:

+خوبم مامان جان شما برین استراحت کنین…
فقد امشب حوصله توضیح دادن چیزیو ندارم

پوفی کشیدن و بعد شب بخیر گفتن رفتن بیرون…

داشتم به مارسل فک میکردم …
به موهای قهوه ای و چشای وحشی سیاه رنگش …
به بازو های درشتش …

تا اومدم بخوابم صب شده بود…
خسته بودم،خیلی زیاد…
با این حال دستی به سر و صورتم کشیدم و رفتم پایین

مامان و بابا و اریک و مامان بزرگ نشسته بدن سر میز

مامان بزرگ تا منو دید با ذوق اومد طرفم

ــ چطوری دختر گلم!

+سلام مامان بزرگ شما چطوری خوبی فداتشم؟!

اخم ریزی کرد و گفت:

ــ نگو مامان بزرگ
بگو کاترین جون!

خنده ریزی کردم و دستامو دور گردنش انداختم
یه بوس آبدار از گونش کردم

+چشم کاترین جون

هدایتم کرد سمت میز و نشستم کنار اریک

اریک ــ چطوری خوشگله؟!

لبخند ریزی زدم و موهامو پشت گوشم فرستادم

+خوبم خودت چطوری

لقمه ای برام گرفت و دستشو دراز کردم سمتم

ــ عالیم

لقمه رو که خوردم خواستم از رو صندلیم بلند بشم که با دیدن …

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
👑Queen👑 🙂
2 سال قبل

جون عمت چی دید 😩😂🤧

موندم تو خماری 🥶

🙃Rahajoooon
🙃Rahajoooon
پاسخ به  Queen 👑😇
2 سال قبل

جن خوبه من دوس دارم😂😂😂

👑Queen👑 🙂
پاسخ به  Queen 👑😇
2 سال قبل

خوبه بازم جن دید فکر منحرفی کردم 😐😂🤐

Mahsa
Mahsa
2 سال قبل

عالی کاش اونی که اریکا دوستش داره چشاش طوسی یا عسلی باشه😀❤️

حساب کاربری حذف شده
پاسخ به  Mahsa
2 سال قبل

هقق ، عسلی مثه آوین؟!😢😍😎😂

Mahsa
Mahsa
پاسخ به  Mahsa
2 سال قبل

طوسی دوست دارم😂

Helya
Helya
پاسخ به  Mahsa
2 سال قبل

منم آبی کبوددددد😂

atena
atena
2 سال قبل

کیو؟؟😂😂😂

Helya
Helya
2 سال قبل

جالبه😂

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x