رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۱۳2 سال پیشبدون دیدگاه با قطع شدن تماس لبه ی تخت میشینم و خنده ی ریزی میاد رو لبام و کم کم بلند و بلندتر میشه طوری که خودم متعجب میشم و…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۱۲2 سال پیشبدون دیدگاها تا غروب از اتاق بیرون نمیرم دوش کوتاهی میگیرم و سه بار مسواک میزنم هر بار بوی ادکلن و طعم دهانش انگار تازه تر از قبل…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۱۱2 سال پیش۲ دیدگاه انگشتش و طرف صورتم میاره که با دست پسش میزنم اما تک خنده ی بلندی سر میده و میگه.. _میدونی چیه سامانتا بزار باهات روراست باشم چیزی…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۱۰2 سال پیش۱ دیدگاه نیم خیز که میشه یه حسی میگه تن لشت و بردار از این دخمه برو بیرون، حرف حسم و ارزش قائل شدم، رفتن و به موندن ترجیح داده و…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۰۹2 سال پیشبدون دیدگاها دیگه نمیخوام حتی لحظه ای توی این اتاق کوفتی بین دو مردی که همدیگه رو سرکوب میکنن حضور داشته باشم. دستم و آروم از بین انگشت های محکم…
رمان از کفر من تا دین تو پارت۱۰۸2 سال پیش۱ دیدگاه سومین مرد هم به همون ترتیب بقیه با نگاه های یاغی و عصبانی به من و بقیه چشم می دوزه، اما کاری ازش برنمیاد.. هنوزم بوی دستمالش و…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۰۷2 سال پیشبدون دیدگاه بی رمق چیزی شبیه سلام از دهنم درمیاد و خجالت زده از آخرین برخورد و صحبت هایی که بینمون رد و بدل شده نگاهم و میدم به طرفی که…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۰۶2 سال پیشبدون دیدگاه بی رمق چیزی شبیه سلام از دهنم درمیاد و خجالت زده از آخرین برخورد و صحبت هایی که بینمون رد و بدل شده نگاهم و میدم به…
رمان از کفر من تا دین تو پارت۱۰۵2 سال پیشبدون دیدگاه هنوز که هنوزه با دیدن صورت و چشم هاش پس می افتم و خدارو شکر میکنم که من یکی اگر تو جبهه خودش نباشم روبه روش هم نیستم.…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۰۴2 سال پیشبدون دیدگاه #سامانتا…سامی کلافه و خسته از اصرار آزاده برای بودن توی تخت میخوام از جا بلند بشم که در بدون هیچ اجازه یا اخطاری باز میشه و جلوی چشم…
رمان از کفر من تا دین تو پارت۱۰۳2 سال پیشبدون دیدگاه قفسه سینه سفیدش به آرومی حرکت دم و بازدم و انجام میده و بلاخره با تزریق مسکن و سُرم و چیزایی که نمیدونم و داخلش ریخته به…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۰۲2 سال پیشبدون دیدگاه ماشین جلوی پله ها متوقف میشه و قبل از هر عکس العملی صدای نفس عمیق سامانتا به گوشم میرسه و حالا خاتونی که بالای پله ها ایستاده و…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۰۱2 سال پیشبدون دیدگاه تاریکی شب بهم دهن کجی میکنه و من با این همه اهن و تلپ دهن پر کنم هنوز نمیدونم کجاست!.. نمیتونم به خودم بقبولونم ولی حتی نگاه …
رمان از کفر من تا دین تو پارت۱۰۰2 سال پیشبدون دیدگاه گوشی رو روی عماد قطع میکنم و از پنجره چشم به غروب آفتاب میدم. _چی گفت؟ حوصله تکرار جملات بی هدف رو ندارم اما سروش ول کن…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۹۹2 سال پیشبدون دیدگاه هیچی نیست… سیاهی مطلق.. انگار دچار یه جور خلأ شدم تهی تهی.. به ذهنم فشار میارم و خالی خالی چیزی توش نیست، کلافه میشم و دوباره…