رمان جمعه سی ام اسفند پارت 29

۳ دیدگاه
  از اشپزخانه خارج شدم. پشت سرم امد . _فرین… _نمی تونم چیزی بگم بهروز با عصبانیت گفت: _یعنی چی؟ میان هال ایستادم و دست به سینه نگاهش کرد. دل…

رمان جمعه سی ام اسفند پارت 21

۲ دیدگاه
  ناخوداگاه دستش را فشار مختصری دادم. سرش چرخید و با نگاهی مبهم و ارام نگاهم کرد . _اگر دوست دارید بگین که اروم بشین. من گوش میدم. مدت زمانی…