رمان گلامور پارت ۱۳3 سال پیشبدون دیدگاه – انگار خیلی عجله داری بابا جان . کلافه دستی به پیشانی اش می کشد و کوتاه توضیح میدهد – باید برگردم رستوران ، کارا یکم…
رمان جُنحه پارت آخر5 سال پیشبدون دیدگاهپوفی کشید و بند کیفش را روی شانه برگرداند و همزمان موبایلش را سر داد توی جیب عمودی مانتوش. در امتداد پیاده رو و زیر سایه ی درختان سر به…
رمان جُنحه پارت 235 سال پیشبدون دیدگاهساراناز با دو ظرف سالاد پاستا پشت سرش روان شد. دیس را وسط میز گذاشت: سارا… بی نگاه بهش گفت: جانم؟ لبخند زد. ساراناز چرخید و بلافاصله شایان مچش را…
رمان جُنحه پارت 225 سال پیشبدون دیدگاهمعذب از حضور فروشنده ی جوانی که با دقت زیر نظر گرفته بودش، پچ پچ کرد: آخه با کفش پاشنه بلند راحت نیستم. _ حالا بپوشش. ناچارا جوراب سفید مچی…
رمان جُنحه پارت 215 سال پیشبدون دیدگاهبا کمک ترلان کمی نشیمن را سر و سامان داد و به خودم انجام میدهم هایی که سودی می گفت توجهی نکرد. شایان بلند شد و حین کشیدن عضلاتش زمزمه…
رمان جُنحه پارت 205 سال پیشبدون دیدگاهبه محض پا گذاشتن روی اخرین پله، شایان خفتش کرد و از حرف های سودی پرسید. ساراناز با کف دست فشاری به سینه اش وارد کرد و عقب بردش: اه……
رمان جُنحه پارت 195 سال پیشبدون دیدگاهزمزمه کرد: شایان… تو… فاصله ای که برای حرف زدن میان لب هایش افتاده بود، با لب های شایان پر شد… نفس بریده چنگ زد به سر شانه اش. شایان…
رمان جُنحه پارت 185 سال پیشبدون دیدگاهناباور لب زد: شایان. و کف دستش را محکم گاز گرفت. سودی جیغ کشید: چتونه شماها؟ سارا؟ کی بود؟ صدا ها توی سرش تکرار می شد… کارت شناسایی… شایان احتشام……
رمان جُنحه پارت 175 سال پیشبدون دیدگاهآرنجش را گذاشت روی ران پایش و انگشت هایش را لابلای موهایش لغزاند: تو چی داری میگی؟ _ آخه… خب ببین هر کس هم جای من بود همین فکرو می…
رمان جُنحه پارت 165 سال پیشبدون دیدگاهو همینطور شوهرِ عمه بزرگه را. نگاهش را تا سنگ مشکی پایین کشید. انگشت اشاره اش نوازشگرانه لبه ی سنگ را لمس کرد و حس بدی توی رگ هایش جاری…
رمان جُنحه پارت 155 سال پیشبدون دیدگاهسر درد دلش باز شده بود: میدونی خب… من خودم میدونم که آدم خوبی نیستم… ولی نه اونقدر که مامانت فکر می کنه. آرنجش را تکیه گاه سرش کرد و…
رمان جُنحه پارت 145 سال پیشبدون دیدگاه_ مامان اذیت نکن. _ بچه گلوت عفونت کرده. کلافه زمزمه کرد: مامان انقدر نگو بچه بچه… ترلان از روی راحتی زیر پله ها بلند گفت: بچه ای دیگه. _…
رمان جُنحه پارت 135 سال پیشبدون دیدگاه_ از این بعد بدون اجازه ی من کسی تو این خونه نفس حق نداره بکشه… آب نمی تونه بخوره… مستراحم بخواد بره باید با اجازه ی من باشه… با…
رمان جُنحه پارت 125 سال پیشبدون دیدگاهصدایش ترسیده و دستپاچه بود. شایان با ملایمت گفت: نه… اما خب سر ظهره… مردم همه تو خونه هاشون خوابن… جایی باز نیست الان… میشه یه کم استراحت کنیم و…
رمان جُنحه پارت 115 سال پیشبدون دیدگاهشایان یاد حرف های چند لحظه پیشش مبنی بر حرف مردم و این سری خزعبلات افتاد و موهایش را به چنگ کشید: مامان فرستادشون… برشون گردونم ناراحت میشه… ساراناز سرش…