رمان گلامور پارت ۱۳

5
(4)

 

 

– انگار خیلی عجله داری بابا جان .

 

کلافه دستی به پیشانی اش می کشد و کوتاه توضیح میدهد

 

– باید برگردم رستوران ، کارا یکم بهم ریخته لازمه که یه مدت خودم بالا سرشون باشم .

 

همایون خان قانع از حرف‌هایش سری به تایید تکان میدهد و می گوید

 

– گفتم بیای اینجا که تکلیف زنتو مشخص کنی.!

 

سر انگشتان دستم را در مبل فرو میکنم و همایون خان ادامه میدهد

 

– تا اول تکلیف این دختر رو مشخص نکردی نمیتونی مروارید رو عقد کنی .

 

تمام جانم از حرفی که میشنوم گر میگیرد ، سرم به دوران می افتد و نگاه بهت زده و ناباورم روی چهره مردی که بی تفاوت به روبرویش زل زده بود میخکوب میماند.

 

اشتباه شنیده بودم دیگر نه؟

از فکر و خیال توهم زده بودم نه؟

 

میخواهم خودم را قانع کنم ،میخواهم به خودم امید بدهم که اشتباه شنیده‌ام اما او…

 

برمیگردد ، نگاهم میکند و من …

در همان ثانیه در همان لحظه چند مرتبه با هم میمیرم …

میمیرم و کسی به دادم نمیرسد.

 

از حال بدم ، از این حالت شوکه و ناباورم گوشه لب‌هایش بالا می آید و خیره در مردمک‌های دو دو زنم می گوید

 

– تکلیف دختر حاج صادق مشخصه ..

 

مکث کوتاهی می کند و بدون آن که لحظه‌ای نگاهش را از چشمانم بگیرد ادامه میدهد

 

– دنبال کارای طلاقم ، طلاقش میدم.

 

 

هیچ تپشی نبود …

هیچ خونی در رگ هایم در حال جریان نبود…

تمام دنیا برایم در یک نقطه متوقف شده بود…

 

– کمند

 

حاج همایون صدایم میزند ، انتظار دارد جواب دهم اما من توانش را نداشتم . مرده بودم .تمام شده بودم.

 

بی رحمانه بود ، انصاف نبود ، من آمادگی‌اش را نداشتم ، فراموش کرده بودم ، از یاد برده بودم که او از همان روز اول ته این قصه را برایم روشن کرده است.

 

دستی گرم روی دست یخ زده ام می نشیند

-کمند بابا .

 

به خودم می آیم ، مردمک‌های خشک شده ام را از نگاه تو خالی و سرد مرد میگیرم و به حاج همایون زل میزنم.

 

با نگرانی چهره وا رفته ام از نظر می گذراند و به آرامی می پرسد

 

-چیزی نمیخوای بگی دخترم؟

 

چشمانم از اشک پر میشود و تمام جانم شروع به لرزیدن میکنم .

 

جان میکنم و به سختی خودم را کنترل میکنم تا اشک نریزم ، تا بیشتر از این خودم را رسوا نکنم .

 

آن عقد اتفاق نمی افتاد …من هنوز هم برگ برنده‌ام را داشتم .!

 

حرف که نمیزنم ، جواب که نمیدهم حاج همایون با تصور آن که مخالفتی با این موضوع ندارم بیخیالم میشود .

 

صدای زنگ تلفن سکوت ایجاد شده را می شکند ، هدیه خانم برای جواب دادن به آن از آشپزخانه بیرون می آید و همزمان هامون از جا بلند میشود

 

از حاج همایون خداحافظی سرسری میکند ، قدمی برمیدارد فاصله بگیرد که لب هایم تکان میخورد و به حرف می آیم

 

– حامله‌ام.

 

خشک شدن پاهایش روی زمین و نگاه یکه خورده و بهت زده‌اش را روی خودم میبینم.

– کمند

 

حاج همایون متعجب صدایم میزند و من خیره

در مردمک های ثابت شده مرد مقابلم بی نفس باز هم تکرار میکنم

– حامله‌ام.

 

آن بچه ، حاصل آن تجاوز برایم یک برگ برنده بود تا از این مصیبت خودم را نجاتم دهد.

 

من برنمی‌گشتم ، حتی اگر میمردم هم به آن خانه برنمی‌گشتم.

 

او قول داده بود از من محافظت کند.

قول داده بود اجازه ندهد خانواده‌ام بلایی بر سرم بیاورند.

 

حالا که بابا مریض بود ، حالا که خوب میدانست کیان من را مسبب همه چیز میداند میخواست پشتم را خالی کند ،میخواست برود.

 

اجازه نمیدادم ، من هرگز باز هم به آن جهنم برنمی‌گشتم.

 

تصویر دستان گره کرده بابا بیخ گلویم که پیش چشمانم جان میگیرد تمام وجودم به رعشه می‌افتد.

 

هامون قدمی جلو می آید و من وحشت زده از جا بلند میشوم.

 

– چی گفتی؟

 

می لرزم و او این بار عربده میزند

 

– بـــا تـوام حرومزاده

 

هیستریک با صدای بلندی جیغ میکشم

 

– حامله ام ازت حامله ام .

 

صورتش از شدت عصبانیت به کبودی میزند ، خیز برمیدارد به سمتم هجوم اورد که حاج همایون خودش را سپر بلایم میکند و مقابلش می ایستد

 

– آروم باش بابا چیکار میکنی؟

 

 

-اخه ببین این بی‌وجود چی میگه

 

چنگی به یقه پیراهنش میزند و با حرص می غرد

 

– حامله … تو گه خوردی که حامله‌ای ، من بیچاره‌ات میکنم کمند ..خودم میکشمت.

 

قفسه سینه اش به تندی بالا و پایین میشود و من از حالی که دارد نهایت لذت را میبرم .

 

حاج همایون سعی در آرام کردنش دارد و من اما هیچ تمایلی به فروکش کردن خشم و عصبانیتش ندارم.

 

کینه گرفته بودم

از تجاوزش…

از بی تفاوت بودنش نسبت به حالم بعد از آن شب …

از یک هفته بی خبر گذاشتنم و حالا خبر ازدواجش با مروارید …

 

میخواستم عقده گشایی کنم ، میخواستم بسوزانمش …

آن هم با جنین حاصل از آن تجاوز وحشیانه‌اش .

 

با اشاره حاج همایون عقب عقب می روم و با گام‌های بلند خودم را به اتاق می رسانم.

 

پایم که به داخل اتاق میرسید بلافاصله در را قفل میکنم و بی توجه به آشوبی که آن بیرون راه انداخته بودم به سمت تلفن همراهم می روم و آن را از روی تخت برمیدارم.

 

در حالی که از شدت هیجان تزریق شده به تک تک سلول‌هایم دستانم میلرزید وارد لیست مخاطبینم میشوم و به دنبال یک شماره میگردم.

 

پس از ده بار بالا و پایین کردن اسامی بالاخره پیدایش میکنم.

 

انگشت شستم را روی شماره اش میکشم

 

– منم که بیچاره ات میکنم هامون …منم که آتیشت میزنم.

 

بی توجه به داد و بیدادهای که تمام خانه را پر کرده بود آیکون تماس را می فشارم و زیر لب زمزمه میکنم

 

– مروارید پَر ..!

 

صدای اولین بوق را که می‌شنوم تلفن همراهم را بالا میکشم و دم گوشم میچسبانم.

 

دومین بوق …سومین بوق …

صبر میکنم ، حتی تا آخرین لحظه هم منتظر میمانم اما جواب نمیدهد.

 

ناامید تلفن را روی تخت پرت میکنم .!

 

باید به دنبال راه دیگری می‌گشتم . این فرصت طلایی را هرگز از دست نمیدادم.

 

بی رحمانه بود اما برایم اهمیتی نداشت همانطور که حال و روز من برای او و هامون کوچکترین اهمیتی نداشت.

 

من آن شب از علاقه‌ام گفته بودم

من صادقانه به تک تک حماقت‌هایم اعتراف کرده بودم

اما او همه را نادیده گرفت …

تنهایم گذاشت …

میان جمع خانواده‌اش سکه یه پولم کرد و حالا به اصرار پدرش پا به این خانه گذاشته بود تا تنها خبر ازدواجش با مروارید را به گوشم برساند.

 

با لگدی که به در اتاق کوبیده میشود از جا میپرم و به خودم می آیم

 

– بیا بیرون بی‌صاحاب …

 

او عربده میزند ، فحش میدهد ، تهدید میکند و من چشمانم روی برگه ازمایش بیرون افتاده از کیفم ثابت میماند.

 

لبخند پت و پهنی روی لبهایم شکل میگیرد و بی توجه به داد و بیدادهای مرد پشت در ، درحالی که تلفن همراهم را از روی تخت برمیداشتم به سمت کیفم می روم.

روی زمین می نشینم ، دوربین تلفنم را باز میکنم از برگه آزمایشم با کیفیت ترین عکس ممکن را میگیرم و بدون لحظه ای تردید وارد واتساپ میشوم و برای مروارید ارسالش میکنم .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x