رمان شاهرگ پارت 497 ماه پیش۱ دیدگاه -اصلا خودش هیچی…خودش به جهنم. بخت این بچه سیاهه. رضای خداست حکما که این دختر تو اوج جوونی بیوه شه مام راضیایم به رضای خدا. شکر! اما مردم چی…
رمان شاهرگ پارت 487 ماه پیش۱ دیدگاه -نمیرم! نمیارم…تا این بیچارهی از همه جا بیخبر از این خونه نره بیرون هیچ جا نمیرم … معین روی دو زانو نشست. معذب بودن از تک به تک…
رمان شاهرگ پارت 477 ماه پیش۱ دیدگاه -خب چه بهتر. زن پیرمرد میشدی قدر زن جوون و خوب میدونست . حالا مثلا من که آقات جوون بود زنش شدم چه پخی شدم و کجای دنیا رو گرفتم…
رمان شاهرگ پارت 467 ماه پیشبدون دیدگاه معین نگاهی با رعنا رد و بدل کرد. زن بیچاره از همه جا بیخبر بود. -ممنون از مهمون نوازیتون. مزاحم نمیشم. مادر رعنا خندید. -اختیار دارید آقا شکیبا. مراحمید. بفرمایید…
رمان شاهرگ پارت 457 ماه پیش۲ دیدگاه بهادر فورا طعنهی آبدار معین را گرفت. -خدا رحمتش کنه! مجیدتون هم خیلی آقاست ولی... گفت و لنگهی در را تا انتها گشود و با دست به کوچهی تاریک…
رمان شاهرگ پارت 447 ماه پیش۲ دیدگاه این بار جدی تر تشر زد. -خانمِ رعنا! اجازه میدی؟ رعنا فورا سر پایین انداخت… -با بهادر بودم… شانه هایش از انقباض درآمد. گوش شیطان کر انگار که بالاخره…
رمان شاهرگ پارت 437 ماه پیش۵ دیدگاه اصلا از این چیزها بهانه در نمی آمد و تنها خودش بود که بیشتر سنگ روی یخ میشد. -فرمایش… زنگ را فشار نداده انگشتش را عقب کشید و…
رمان شاهرگ پارت 427 ماه پیش۲ دیدگاه بیشتر از این اصرار میکرد این بار با خودش دست به یقه میشد. -رعنا دیگه! در حال خودش نبود وگرنه که امکان نداشت اسم دخترک خیره سر را پیش…
رمان شاهرگ پارت 417 ماه پیشبدون دیدگاه -حرف حقه داداش…. صدای ضعیفی از دورتر شنیده شد و سیامک ادامه داد. -حرف ممدم همینه! این بار دیگر خبری از اعتراض ممد هم نبود. معین یک بار دیگر…
رمان شاهرگ پارت 407 ماه پیش۳ دیدگاه – به خدا نفهمیدم تا اینجا چطوری اومدم رعنا با دهان باز نفس میکشید و دیگر قدرت جواب دادن نداشت. -خوبی دیگه؟ ها؟ چرا حرف نمیزنی پس؟ نمیتوانست آغوش…
رمان شاهرگ پارت 397 ماه پیش۲ دیدگاه سیامک بریده بریده جواب داد: -خواستم خاطرش جمع باشه که ما امین ناموسیم و این صحبتا… رعنا ترسیده و کلافه نگاهی به در انداخت. این جا ماندن جایز نبود.…
رمان شاهرگ پارت 388 ماه پیش۴ دیدگاه رعنا که چشم تنگ کرد و یک قدم دیگر به در نزدیک شد بار دیگر صدای کلید شانه هایش را پراند. -یا امام حسین. صدای کلیده … گفت…
رمان شاهرگ پارت 378 ماه پیش۳ دیدگاه -الووووو! این پیام بعدی بود که به گوشیاش رسید. گوشی را برداشت و در حالی که سعی میکرد به تکهی پارچه و ربط آن به معین و صد البته…
رمان شاهرگ پارت 368 ماه پیش۴ دیدگاه آسیه نرم به گونه کوبید. -صلوات بفرستید جون مامان…بیا برو بشین مادر…از داداشت هم به دل نگیر …نگرانه… -نگرانه چی؟ بچه صغیره مگه رعنا؟ حتما کاری داشته رفته بیرون……
رمان شاهرگ پارت 358 ماه پیش۱ دیدگاه نگاهش را از پدرش گرفت و به مجیدی داد که با صورت سرخ شده مرضیه را که بر سر راهش ایستاده بود کنار زد و خودش را به معین…